رمان قرارنبود(26)
صبح از صداي زنگ مکرر تلفن بيدار شدم.
ساعت يازده بود. سريع لحاف و کنار زدم و پريدم از اتاق بيرون. آرتان خونه
نبود. همين طور که داشتم با خودم فکر مي کردم صبح جمعه کجا رفته، رفتم به
سمت گوشي و برش داشتم:
- الو؟
صداي متعجب نيلي جون توي گوشي پيچيد:
- الو؟
فکر
کنم هنوز خبر نداشت من برگشتم خونه. بيچاره از شنيدن صداي يه دختر توي
خونه پسرش لابد الان سنگ کوب کرده. به خصوص که صدام هم گرفته بود. با خنده
گفتم:
- سلام نيلي جونم.
- ترسا عزيزم تويي؟
- بله که منم! پس فکر کردين کيه؟ نکنه آرتان يه زن ديگه هم گرفته؟
صداي
جيغ نيلي جون کرم کرد. گوشي رو از خودم فاصله دادم تا خوب هيجاناتش فروکش
کرد و بعد دوباره گوشي رو در گوشم گذاشتم و با خنده همه چيز و براش تعريف
کردم. بيچاره داشت از خوشحالي پس مي افتاد. گفت شب حتما بهمون سر مي زنن.
بعدم تصميم گرفت زنگ بزنه به بابا تشکر کنه. تلفن و که قطع کردم در خونه
باز شد و آرتان اومد تو. با ديدن ساک ورزشي که دستش بود لبخند زدم و گفتم:
- تو با چه جوني پا شدي رفتي باشگاه؟!
- اولا سلام. دوما ديشب اصلا خوابم نبرد. منم صبح پاشدم رفتم باشگاه.
- عوضش من جاي تو هم خوابيدم.
- بله، از چشماي پف کردتون مشخصه. تلفن کي بود؟
- مامانت. شب ميان اين جا.
- وقت نکردم بهش بگم بالاخره شاخ غول و شکستم و تو رو آوردم خونه.
همين طور که مي رفتم سمت دستشويي گفتم:
- کلي خوشحال شد بنده خدا.
روي
ميز وسط حال برگه اي ديدم که باعث شد سر جا وايسم، عقب گرد کنم و برگه رو
با حيرت بردارم. فيش ثبت نام کنکور براي رشته تجربي بود. با تعجب برگه رو
نشونش دادم و گفتم:
- اين چيه آرتان؟!
اونم همين طور که مي رفت سمت اتاقش، شونه بالا انداخت و گفت:
- تيري در تاريکي.
ديگه منتظر سوالاي من نشد و رفت توي اتاقش. نگاهي به برگه انداختم و آهسته گفتم:
- امان از دست تو. آخر کار خودت و کردي؟! ولي اشکالي هم نداره. به قول خودت تيري در تاريکي.
آرتان
رفت توي حموم و منم رفتم دستشويي. بعدش هم تند تند مشغول غذا پختن شدم که
گرسنه نمونيم. از حموم که اومد بيرون با همون حوله سورمه ايش اومد توي
آشپزخونه و گفت:
- اِ، غذا درست کردي؟ من تازه مي خواستم بگم پاشو بريم رستوران.
- فکر کردي من بي عرضه ام؟!
لبخندي زد و شيشه آب و برداشت و گذاشت دم دهنش. با اعتراض گفتم:
- من نمي دونم تو که هميشه عادت داشتي با ليوان آب بخوري حالا چرا مثل من شدي؟ شيشه ام و همش دهني مي کني.
شيشه رو گذاشت سر جاش و اومد سمت من. ملاقه رو گرفتم بالا که اگه خواست اذيتم کنه بکوبم توي سرش، ولي مهلت کاري رو به من نداد. گفت:
- خانوم کوچولو اين و هميشه يادت باشه که من شوهرتم.
مشتم و کوبيدم روي اوپن و زير لب گفتم:
- لعنتي!
اين چه حسي بود که جديدا من پيدا کرده بودم؟ مي دونم آخرم کار دست خودم مي دم.
اون
شب در حضور نيلي جون و پدر جون شب خوبي سپري شد. نيلي جون حرفاي جديد مي
زد که باعث مي شد من سرخ بشم و آرتان حرص بخوره. دلش نوه مي خواست! همين و
کم داشتم فقط! پدر جونم حرفاي نيلي جون رو تاييد مي کرد. آخر سر آرتان
مجبور شد قبول کنه تا دست از سرمون برداشتن. بعد از رفتن اونا با آرتان بر و
بر به هم نگاه کرديم و يهو دوتايي زديم زير خنده. حالا نخند کي بخند!
زندگي ما هم چه زندگي اي شده بود! اون شب بازم از آرتان فرار کردم. ديگه
موندن کنارش به صلاحم نبود.
صبح
روز بعد بيدار شدم که برم کلاس زبان ثبت نام کنم. ترم قبل الکي الکي از
همه چي عقب افتادم. داشتم از خونه مي رفتم بيرون که آرتان از اتاقش اومد
بيرون. با ديدن من قدمي جلو اومد و گفت:
- کجا به سلامتي؟
- سلام، صبح بخير.
- سلام، صبح تو هم بخير. کجا مي ري؟
- خب معلومه! کلاس زبان!
- مگه ثبت نام کردي؟
- نه، تازه دارم مي رم ثبت نام کنم.
- خيلي خب، پس دير نمي شه. بيا تو کارت دارم بعد خودم مي برمت.
- چي کار داري؟
- بيا تو تا بهت بگم.
اون رفت توي دستشويي، منم رفتم توي آشپزخونه تا بساط صبحونه رو آماده کنم. داشتم چايي مي ريختم که اومد تو گفت:
- نسوزوني خودت و خانوم کوچولو.
ليوان چايي رو کوبيدم روي ميز و گفتم:
- آرتان مي شه ديگه به من نگي خانوم کوچولو؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- چرا؟!
- آرزو... بهم مي گفت خانوم کوچولو.
- آرزو؟!
نشستم روي صندلي و سرم و تکون دادم. اومد نشست روي صندلي کناري من و گفت:
- همچين مي گي آرزو بهم مي گفت، انگار دوست چندين و چند سالت بوده! ترسا اون بهت مي گفت خانوم کوچولو... چون من بهت مي گفتم!
- اون از کجا مي دونست؟
- چند بار حرف زدن تلفني منو با تو شنيده بود.
- خب... تا ميگي من ياد اون ميفتم.
-
نمي خوام هيچي تو رو ياد اون بندازه. ولي تو بايد به اين نتيجه برسي که
آرزو هيچي نبوده. هيچ چيز مهمي نبوده که تو به خاطرش اين قدر به خودت فشار
بياري.
در گوشم گفت:
- تو فقط خانوم کوچولوي مني!
ديگه
هيچ حس بدي بهم دست نداد. بازم آرامش بود و آرامش. فقط آرامش! انگار خودش
خوب مي دونست که اين جوري آروم تر مي شم. بعد از چند ثانيه گفت:
- خب... خانوم کوچولو حالا بگو ببينم کتاباي درسيت اين جاست يا خونه بابات؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- براي چي؟
- براي اين که وقت درس خوندنه.
- بيخيال آرتان، من که مي خوام برم.
دستم و از روي ميز گرفت و گفت:
-
خيلي خب برو. لازم نيست چند وقت به چند وقت هي اين و گوشزد کني، ولي الان
وقت درس خوندنه. بذار حداقل پيش خودت اين افتخار و داشته باشي که اين جا هم
قبول شدي ولي نخواستي بموني.
اين
چش شد يهو؟ چه خشن! خب قربونت برم اون فکت و تکون بده بگو نمي ذارم بري.
اين صغري کبري چيدنا واسه چيه؟ خدايا نکنه حرف نيما درست در بياد؟ نکنه
واقعا هيچ وقت بهم نگه دوست داره پيشش بمونم؟ نکنه اينا کلا همش توهم ذهن
من باشه و بودن يا نبودنم اصلا براش اهميتي نداشته باشه؟ حسابي توي فکر
بودم که گفت:
- راستي...
سرم و گرفتم بالا و پرسيدم:
- ديگه چيه؟!
- بيست و ششم مي خوام دوستام و دعوت کنم اين جا. اگه يادت باشه يه مهموني بهشون بدهکارم.
بيست
و ششم؟ اي بابا! بيست و پنجم که شب تولد منه! حالا تاريخ قحط بود؟ خواستم
بگم من نيستم ولي ديدم ممکنه بعدا بفهمه و ضايعم کنه، براي همينم شونه اي
بالا انداختم و گفتم:
- باشه. حالا مي شه من برم واسه ثبت نامم؟
آخرين لقمه اش و هم با خونسردي خورد و گفت:
- خودم مي برم و برت مي گردونم.
- مگه خودم چلاقم؟ مي رم ديگه. توام لازم نيست اين همه راه و بياي و برگردي.
- گفتم خودم مي برمت. صلاح نمي دونم با اين تيپت تنها بري. يا لباست و عوض کن، آرايشتم پاک کن، يا با هم مي ريم.
نگاهي
به سر تا پاي خودم انداختم. يه پالتوي کتي سورمه اي پوشيده بودم با شلوار
لي يخي. مقنعه سورمه اي با نيم بوت هاي سورمه اي. آرايشمم در حد ريمل و رژ و
رژگونه بود. اومدم اعتراض کنم که با تحکم گفت:
- همين که گفتم.
نمي
خواستم به حرفش گوش کنم ولي مجبور بودم. حال لباس عوض کردن نداشتم. بعدشم
اگه لباس عوض مي کردم اون وقت هميشه مي خواست به لباسام ايراداي بني
اسراييلي بگيره. براي همينم ترجيح دادم اجازه بدم خودش منو ببره. لباساش و
پوشيد و اومد از اتاقش بيرون. طبق معمول کت شلوار و کروات. يه پالتو هم
گرفته بود دستش. هلاک تيپاش بودم وقتايي که مي رفت سر کار. تندتر از اون از
در اومدم بيرون و سوار آسانسور شدم. اونم اومد تو. دکمه لابي رو فشار داد.
سرم و انداخته بودم زير و داشتم با دسته کيفم بازي مي کردم که سنگيني نگاش
و حس کردم. آخر سر طاقت نياوردم و عصبي گفتم:
- آدم نديدي تا حالا؟!
لبخند داغي زد و گفت:
- زن خودم و نه، اين جوري نديده بودم تا حالا.
رنگ گرفتن گونه هام رو فهميدم. خداروشکر آسانسور ايستاد. پريدم بيرون و گفتم:
- مشکل از چشمات بوده.
به
جلوي نگهباني که رسيديم با ديدن نگهبان دوباره ياد مهمونيش افتادم! چقدر
عذاب وجدان مي گرفتم تا نگهبان و مي ديدم. بعضي وقتا حس مي کردم کاري که
باهاش کردم درست نبوده. به خصوص که از بعد از اون مهموني ديگه هيچ وقت دير
وقت خونه نمي يومد که بفهمم رفته مهموني و به نظر مي رسيد مهموني رفتن رو
ترک کرده؛ و حالا دوباره داشت خودش مهموني مي گرفت. يعني دوستاش حاضر مي
شدن دوباره بيان اين جا؟ نمي ترسيدن؟ ا... و علم!
دوتايي رفتيم و کاراي ثبت نامم و انجام
داديم. اين بار آرتان هر کاري تونست کرد که کلاسم دوباره بيفته به صبح. اون
دفعه هم فکر کنم چون آرتان راضي نبود نتونستم حتي يه جلسه از کلاسام و هم
برم و الکي فقط پولش و دادم. آرتان با نگاه کردن به چارت ترمام گفت:
- ديگه داره تموم مي شه. سه چهار ترم ديگه بيشتر نداري.
بادي به غبغب انداختم و گفتم:
- بله!
از
حالتم خنده اش گرفت ولي جلوي خودش و گرفت. دوتايي سوار ماشين شديم و منو
جلوي در خونه پياده کرد و رفت. دوباره رفته بودم توي فکر مهموني و سور و
ساتش. اين بار ديگه نبايد کاري مي کردم که به هم بخوره. دوست داشتم دوستاي
آرتان و ببينم.
بيست اسفند
بود. پنج روز بيشتر وقت نداشتم. مونده بودم از آتوسا کمک بخوام يا نه؟
آتوسا پنج ماهش بود و کار زياد براش ضرر داشت. حسابي توي فکرش بودم که گوشي
تلفن زنگ خورد. برداشتم و گفتم:
- بله؟
صداي آتوسا توي گوشي پيچيد:
- سلام خواهري.
با خوشحالي جيغ زدم:
- آتوســـــا.
- اِ؟ ترسا چرا جيغ مي زني؟ بچه ام افتاد.
- الهي خاله قربونش بره.
- خدا نکنه. بچه ام همين يه دونه خاله رو داره ها.
- خب پس الهي عمه اش قربونش بره.
غش غش خنديد و گفت:
- الهي!
منم خنديدم و گفتم:
- اي ضد خواهر شوهر خبيث!
- حالا نيست که تو قربونش مي ري؟
- قربونمم بره!
- خدا رحمت کرده خواهرشوهر نداري.
آهي کشيدم و با لحن بامزه اي گفتم:
- هميشه از خدا مي خواستم بهم خواهرشوهر نده ولي يه جين برادر شوهر خوش تيپ مجرد بده.
- وا براي چي؟
- عين اين رمانا شوهره رو مي کشم يکي يکي زن برادر شوهرا مي شم. بالاخره هر گلي يه بويي داره.
جيغش بلند شد و منم مستانه خنديدم:
- خدا خفه ات نکنه!
- الهي. حالا بگو ببينم چي شده باز ياد خواهري افتادي؟
- مي خوام برم آتليه. تو هم مي ياي؟
- واسه چي؟
- ميرن آتليه چي کار مي کنن؟ ابرو بر مي دارن؟! خب مي خوام برم عکس بگيرم.
- تو که داري از ريخت ميفتي، حالا عکس گرفتنت واسه چيه؟!
-
خبر نداري! قرار داشتم با ماني از ماه چهارم به بعد هر ماه برم يه عکس
بگيرم که بعدا به ني ني نشون بديم مامانش چه کشيده تا دنيا اومده. حالا
امروز مي خوام برم ولي ماني نمي تونه بياد ببرتم گفتم با تو برم. تو هم که
شوهرت خونه تون و پر از عکساي خودش کرده عين آدماي خودشيفته؛ براي اين که
کم نياري بيا توام يکي دو تا عکس بگير.
يه کم فکر کردم ديدم فکر بدي نيست. ولي کلاس گذاشتم و گفتم:
- پس بگو چرا ياد من افتادي! سرويس دربست مي خواي. حالا که ماني نيست چه خري بهتر از من؟
- بي تربيت! حيف من که ياد تو مي کنم.
- خب بابا قهر ورنچسون. ميام. کي بيام دنبالت؟
- براي دو ساعت ديگه نوبت دارم. بدو خوشگل کن بيا دنبال من.
- مي مردي زودتر مي گفتي.
- خب حالا! انگار مي خواد چي کار کنه.
- باشه، گمشو تا من بيام.
خداحافظي
کرده و شيرجه زدم توي حموم. خيلي دوست داشتم عکسام ست عکساي آرتان باشه.
از حموم که اومدم بيرون تند تند موهام و اتو کشيدم . بعدم چند دست لباس
خوشگل از توي کمد کشيدم بيرون گذاشتم توي ساکم. لوازم آرايشام و هم برداشتم
و زدم از خونه بيرون. توي آسانسور يادم افتاد به آرتان زنگ نزدم. دوست
نداشتم بهش بگم دارم مي رم عکس بگيرم. مي خواستم يهو بينه و چشاش در بياد.
از افکار خودم خنده ام گرفت و با گوشيم زنگ زدم به گوشيش. بعد از دوتا بوق
جواب داد. سابقه نداشت دير جوابم و بده. براي همينم لبخندي گوشه لبم نشست و
گفتم:
- سلام همخونه.
توي صداي اونم خنده رو مي شد حس کرد:
- سلام کوچولو.
- آرتان کي مياي خونه؟!
- من تازه اومدم سر کار دختر. نکنه دلت برام تنگ شده؟
از لحنش هم لجم گرفت هم خوشم اومد. ولي رو ترش کردم و گفتم:
- واه واه! از خود راضي! نخيرم، زنگ زدم بگم دارم با آتوسا مي رم بيرون.
- توي آسانسوري؟
- از کجا فهميدي؟!
- از ملوديش. مياي بيرون بعد زنگ مي زني به من؟
- خب آره. من که اجازه نگرفتم، فقط خواستم بهت خبر بدم.
-
ولي من اگه بخوام اجازه ندم، نمي دم. اين و مطمئن باش! حالا هم برو ولي
مواظب خودت باش. زود هم برگرد. اجازه مي دم فقط به دليل اين که آتوسا
باهاته!
- خيلي از خود راضي هستي آرتان!
- تازه عين توام خانوم کوچولو.
- پررو!
- اگه القابت تموم شد من برم به کارم برسم.
- برو.
- شب مي بينمت.
- شايدم نبيني.
- شب مي بينمت! خداحافظ.
- خداحافظ.
محبتشم خرکي بود! همه چيز و با زور مي خواست. ولي چه سري توش بود که من عاشق زورگوييش بودم خودمم نمي دونستم.
رفتم دنبال آتوسا و با هم رفتيم سمت آتليه. با ديدن صورت بي روح من اخم کرد:
- يه چيزي مي ماليدي به اون صورتت.
به صورت پر آرايشش نگاه کردم و گفتم:
- تو زدي بسه ديگه.
- براي خودت مي گم! اين جوري عکست خراب مي شه.
- نگران نباش بابا. بلد نبودم خط چشم بکشم آوردم دنبالم تو برام بکشي.
- باشه. پس تازه بايد بشينم تو رو ميک آپ کنم.
- خواهر بزرگتر شدي واسه همين. راستي... عکاس زنه يا مرد؟
- چطور؟ چه فرقي داره؟
- آخه مي خوام يکي دو تا عکس گيرم! اگه مرد باشه نمي شه.
- نه بابا زنه! مگه ماني مي ذاره من برم پيش عکاس مرد؟
- امان از دست اين مردا و غيرتاي خرکيشون!
- خره قشنگيش به همينه.
جلوي خونه عکاس ترمز کردم و گفتم:
- غلط کردن.
در
حالي که خودمم قبول داشتم. خداروشکر عکاسي نزديک خونه مون بود و زياد
علافش نشدم. دوتايي پياده شديم و رفتيم تو. يکي از اتاقاي خونه اش و اختصاص
داده بود به عکاسي. عکسايي که به در و ديوارش بودن محشر بودن! پيدا بود
کاربلده.
بعد سلام و
احوالپرسي و معرفي شدن به همديگه، آتوسا تند تند مشغول آرايش صورت من شد.
نمي ديدم داره چي کار مي کنه ولي قبولش داشتم. کارش که تموم شد خودم و تو
آينه ديدم. فوق العاده شده بود. حالا چشماي خودمم گاوي شده بود! خداييش خط
چشم خيلي بهم مي يومد. بايد يه کم تمرين مي کردم تا ياد بگيرم چه جوري بايد
آرايش کنم. يه عالمه هم ريمل برام زده بود که حس کردم چشمام و خيلي سنگين
کرده.. موهام و هم يه مدل باز و بسته برام بست که لختيش بيشتر توي چشم
بياد.
اولين لباسي که
پوشيدم يه پيراهن کوتاه اسپرت از جنس کتون بود که آستين حلقه اي بود و يقه
اش هفت بود. قدشم يه وجب بالا زانو بود و رنگشم بنفش بود. چند تا عکس خوشگل
با اون لباس گرفتم. بعد عوضش کردم. يه شلوارک جين آبي روشن با يه تاپ بنفش
پوشيدم. با اونم چند تا عکس گرفتم. بعد نوبت به لباس شبام شد. يه لباس از
جنس لمه آبي که يقه اش هفتي بود و دور گردنم گره مي خورد.. قدش بلند بود و
از پشت يه کم دنباله داشت.. خيلي خوشگل بود. لباس بعدي هم يه لباس شب
پرنسسي بود که زيرش فنر مي خورد و عين لباس عروس بود. اينم آبي بود و دکلته
دوخته شده بود. اين عکسا که گرفته شد، آتوسا هم عکسش و گرفت.
تازه
نوبت رسيد به عکسايي که براي اتاق خوابم مي خواستم. مي خواستم بزنم روي
دست آرتان که ديگه هي پز عکساش و نده. خجالت مي کشيدم جلوي آتوسا و عکاسِ،
ولي چاره اي نبود. کاري بود که قصد داشتم انجامش بدم. آتوسا که پشت سر عکاس
وايساده بود لبخندي زد و گفت:
- خوش به حال آرتان.
خجالت
کشيدم ولي براي اين که کم نيارم شال پري که کنارم روي زمين افتاده بود رو
گوله کردم و پرت کردم طرفش. بيچاره آرتان! حتي يه بارم اينجوري منو نديده
بود. چه حرفا براي بچه ام در مي آورد اين آتوسا. چشماي آتوسا داشت برق مي
زد.
بعد از اين که عکسام و
گرفت، تند پريدم لباسم و پوشيدم. گونه هام رنگ گرفته بود. خجالت مي کشيدم.
تا حالا جلوي کسي اين طوري لباس نپوشيده بودم. خانوم عکاس گفت فردا براي
انتخاب کردن عکسا دوباره بريم. آتوسا رو رسوندم خونه و خودمم رفتم خونه. تو
فکر اين بودم که آرتان عکسا رو ببينه چي مي شه! بچه ام شوکه مي شه.
روز بعد با آتوسا رفتيم و پنج تا عکس خوشگل در ابعاد بزرگ سفارش دادم.
در
مورد مهموني هم با آتوسا حرف زدم که گفت حتما بهم کمک مي کنه. عکسا رو
قرار شد دقيقا صبح روز مهموني برم تحويل بگيرم. اون يه هفته همش درگير
بودم. چي بپوشم؟ چي بپزم؟ چه جوري ديزاينش کنم؟
روز قبل از مهموني ليست بلند بالام و تحويل آرتان دادم. ليست و گرفت، با تعجب نگاه کرد و گفت:
- اين چيه؟!
من بيشتر از اون تعجب کردم و گفتم:
- اين چيه؟ خب معلومه! ليست خريد فردا.
لبخندي زد و گفت:
- ميوه و اين چيزا رو که مي خرم ولي چيزايي که واسه غذاست رو بيخيال شو. غذا از بيرون سفارش مي دم.
- نه بابا، لازم نيست. سري قبل هم بهت گفتم ترجيح مي دم خودم درست کنم.
پا روي پا انداخت و گفت:
- اين بار فرق مي کنه. لازم نيست گفتم. تو فقط به فکر خودت باش. بقيه کارا رو بسپار به من.
- ولي...
- ولي نداره خانوم. همين که گفتم!
خيلي
خوشحال شدم. اين جوري کار منم کمتر مي شد و مي تونستم راحت به خودم برسم.
بنفشه و شبنم و آتوسا و ماني هم دعوت بودن. ولي نيما رو دعوت نکرد بيشعور!
منم ترجيح دادم اعتراضي نکنم چون گفت اين مهموني فقط مخصوص متاهل هاست و
هيچ مرد مجردي رو دعوت نکرده، حتي از بين دوستاي صميميش.
صبح
زود از استرس از خواب پريدم. کار زيادي نداشتم، فقط خونه رو گردگيري کردم و
بيخيال جاهاي دور از دسترس شدم. آرتان هم براي خريد از خونه رفته بود
بيرون. دوش گرفتم و به آتوسا زنگ زدم تا ببينم نوبت آرايشگاهمون کيه. نمي
دونم چرا اين قدر استرس داشتم! خب يه مهموني بود ديگه. يه پارتي عين هموني
که رفته بودم. آتوسا گفت نوبت آرايشگاه بعدازظهره. ظهر آرتان با يه بغل
خريد اومد خونه. قرار بعدازظهرم رو بهش گفتم و اونم فقط سرش و تکون داد.
قبل از آرايشگاه بايد براي گرفتن عکسا هم مي رفتم. با هم يه ناهار سرپايي
سبک خورديم و من از خونه خارج شدم. اول رفتم عکسا رو گرفتم که با ديدنشون
خودم هنگ کردم. فوق العاده شده بودن. عکسا رو گذاشتم عقب ماشين و رفتم
دنبال آتوسا. از همون آرايشگاه جردن نوبت گرفته بود. ژيلا خانوم با ديدن من
نيشش گشاد شد. انگار از آرايش کردن من خوشش اومده بود، چون دوباره هم خودش
آرايشم و به عهده گرفت.. کار آتوسا هم که تموم شد اومد پيش من و با تحسين
کردنم کلي هندونه زير بغلم گذاشت. بعد از تشکر دوتايي رفتيم خونه. دلم مي
خواست آرتان حالا منو نبينه. دوست داشتم لباس بپوشم بعد ببينتم. از شانسم
هم آرتان حموم بود. تند تند اول قاب عکسا رو همون جاهايي که براشون در نظر
گرفته بودم به ديوار زدم و بعدم لباسم رو پوشيدم. آتوسا توي آشپزخونه داشت
ميوه ها رو تزيين مي کرد. منم سر خوش توي اتاقم داشتم به خودم مي رسيدم.
مشغول عطر زدن به زير گردنم بودم که در اتاق باز شد و آرتان اومد تو. اونم
حاضر شده بود. يه پيرهن آستين کوتاه مشکي پوشيده بود با يه کروات باريک
سفيد که شل گره زده بود. شلوارشم يه شلوار کتون مشکي بود با کفشاي رسمي
مشکي. موهاش و يه وري ريخته بود توي صورتش و حالتش با هميشه فرق داشت.
همينش منو شوکه کرد و باعث شد مات بمونم بهش. چقدر ناز شده بود! آرتان تا
اومد تو قيافه اش يه جورايي برافروخته بود. انگار عصبي بود، ولي با ديدن من
سرجا خشک شد. حالا من اون و نگاه مي کردم، اون منو.. يه دفعه پشتش و کرد
به من. مشتش و گذاشت روي ديوار و سرش و هم گذاشت روي دستش. اين چش شده بود؟
جرئت نداشتم حرفي بزنم. چند تا نفس عميق کشيد بعد يه دفعه برگشت به طرفم و
گفت:
- اين... اين چيه پوشيدي؟!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چشه مگه؟
- عوضش کن. يه چيز آستين دار بپوش.
- ولي قشنگه.
- همين که گفتم.
- آرتان؟
يهو داد زد:
- عوض کن اين و تا پاره اش نکردم. اين عکسا رو هم از در و ديوار بردار. اين جا که نمايشگاه باز نکرديم.
بغض گلوم و گرفت. چقدر بي احساس بود. فقط بلد بود بزنه توي ذوقم. با ناراحتي گفتم:
- اون همه عکس از تو روي ديواره، نمايشگاست؟
- من فرق دارم!
- چه فرقي؟ فقط چون مردي؟!
يه قدم اومد نزديکم. از لاي دندوناش گفت:
- اين عکسا رو توي کدوم خراب شده اي گرفتي؟!
و
با سر به عکس پشت سرم روي ديوار اشاره کرد. خوبه عکس روي عسلي رو نديد،
وگرنه سرم و مي ذاشت روي سينه ام. چي فکر مي کردم چي شد! چرا داشت اين جوري
مي کرد؟ گفتم:
- پيش عکاس.
- مرد بود؟!
ديگه داشتم مي ترسيدم:
- نه، نه.
- آدرسش؟
- واسه چي؟!
- گفتم آدرسش! اون روي سگ منو بالا نيار ترسا.
تند
تند آدرس و گفتم و نشستم لب تخت و سرم و گرفتم. آرتان رفت از اتاق بيرون.
خيلي جلوي خودم و گرفته بودم که گريه نکنم تا اشکام آرايشم و خراب کنه. نمي
دونم چقدر گذشت که در اتاق دوباره به شدت باز شد و آرتان با تابلوها اومد
تو. خم شد همه رو گذاشت زير تخت و گفت:
- اينا همشون بايد اين جا باشن. واي به حالت اگه آويزنشون کني به ديواراي بيرون.
با بغض گفتم:
- آرتان؟
- آرتان بي آرتان. تو که هنوز اون بي صاحاب تنته. پاشو درش بيار گفتم.
- نمي خوام. اصلا به تو چه؟ دوست دارم همين و بپوشم. دلم مي خواد عکسام و بزنم به ديوار تا همه ببينن.
آروم و شمرده شمرده در گوشم گفت:
- مي رم بيرون. وقتي برمي گردم ديگه اين تنت نباشه. فهميدي کوچولو؟
آه
کشيد و منو ول کرد و از اتاق رفت بيرون. تن بي جونم و انداختم روي تخت.
دوباره در باز شد و اين بار آتوسا اومد تو. با ديدن من بي توجه به حالتم
گفت:
- اين شوهرت چش شد؟ داشتم صداش مي کردم ولي رفت از در بيرون. عين ببر وحشي شده بود انگار...
حرفش هنوز تموم نشده بود که با ديدن من و عکسم روي ديوار لبخندي شيطاني روي صورتش پخش شد و گفت:
- حالا فهميدم بدبخت چش شده بود. تو رو اين جوري ديده، زده از خونه بيرون. آره از چشاي سرخش پيدا بود يه چيزيشه.
اينم
چه دل خوشي داشت! از جا بلند شدم و بي توجه به اون از داخل کمدم يه بلوز
مشکي بيرون کشيدم و پوشيدم. اينم قشنگ بود و تن خور فوق العاده اي داشت.
آتوسا با تعجب گفت:
- چرا عوضش کردي؟! قشنگ بود که!
- اين جوري راحت ترم.
دوباره روي گونه ام رژ گونه زدم و گفتم:
- بريم بيرون خواهري ببينم چي کار کردي.
آتوسا خنديد و در حالي که دنبال من مي اومد بيرون گفت:
- تو انگار از اونم بدتري.
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 10:5 توسط nadia
|