بعد از خوردن ناهار نيلي جون و سوره ميز و جمع کردن و نذاشتن من دست به سياه و سفيد بزنم. وقتي هم که اصرار کردم، دست منو گرفت توي يکي از دستاش، دست آرتان و هم گرفت توي اون دستش و راه افتاد سمت اتاق آرتان. نمي دونستم قصدش چيه. در اتاق آرتان و باز کرد. ما دوتا رو هل داد توي اتاق و در حالي که در اتاق و مي بست گفت:
- برين يه کم استراحت کنين. واسه عصرونه صداتون مي کنم.
اين و گفت و درو بست. اَه اَه، همين و کم داشتم. آرتان با خونسردي نشست لب تخت و در حالي که ساعت مچيش و که همون ساعتي بود که من براش خريده بودم رو ازدستش باز مي کرد گفت:
- خدا خيرش بده نيلي جون رو. خيلي خسته بودم.
راستش منم خيلي خوابم مي يومد. زير چشمي نگاهي به آرتان کردم. خيلي خونسردانه از لب تخت بلند شد رفت سر کمد و براي خودش لباس راحتي در آورد. پشتش و کرد به من تا لباسش و عوض کنه. منم از موقعيت استفاده کرده، سريع شيرجه زدم توي تخت و لحاف و کشيدم روي خودم. چشمام و هم بستم. برام مهم نبود که آرتان هم بخوابه . با صداي نچ نچي که شنيدم چشمام و باز کردم. آرتان کنار تخت دست به کمر ايستاده بود و زل زده بود به من. منم زل زدم توي چشماش و و گفتم:
- هان؟ چيه؟
لبخندي زد و نشست لب تخت و گفت:
- هيچي.
زدم به دنده بي خيالي و دوباره چشمام و بستم. ديدم صداي خنده اش مياد. با حرص چشم باز کردم و نگاش کردم. دراز کشيده بود. دستش و به صورت قائم گذاشته بود روي پيشونيش و همين طور که زل زده بود به سقف، داشت مي خنديد. غرغر کردم:
- چته تو؟ چرا مي خندي؟!
- خنديدنم توي مملکت شما ماليات داره؟
- نخير، بفرما بخند. ولي حواست باشه به من نخندي که بد مي بيني.
انگشتم و به نشونه تهديد گرفته بودم سمتش و تکون مي دادم.
- مي تونم بپرسم چيه من خنده داره؟
لبخندش عميق تر شد. دستم و ول کرد و گفت:
- بگير بخواب.
- وا! من که داشتم مي خوابيدم.
پررو پررو پشتم و کردم بهش و چشمام و بستم. برام عجيب بود که آرتان اين قدر راحت مي تونه بخوابه و هيچ خطايي ازش سر نزنه. عجب آدمي بود اين آرتان! توي همين فکرا بودم که چشمام سنگين شد و خوابم برد.
وقتي چشم باز کردم حس کردم توي يه جا گير افتادم. نه دستام و مي تونستم تکون بدم نه پاهام رو. چشمام و کامل باز کردم و يه تکون به خودم دادم که بفهمم چرا اين جوري شدم. يا باب الحوائج! به ساعت مچيم نگاه کردم. ساعت نزديک چهار بود. وقت داشتيم، پس مي تونستم از اين موقعيت استفاده کنم. نمي دونم چقدر گذشته بود که کسي به در ضربه زد و به دنبالش صداي نيلي جون بلند شد:
- آرتان مامان؟ ترسا؟
آرتان تکاني خورد. خواستم جواب نيلي جون رو بدم که صداي آرتان بلند شد:
- ميايم الان مامان.
پس بيدار بود! عجب! سعي کردم خودم و به خواب بزنم که فکر کنه چيزي نفهميدم. يه کم که گذاشت دستاش و باز کرد .. لباسش و که عوض کرد آروم گفت:
- تري؟
جونم؟! تري؟! چه مخفف کرد منو! تا حالا کسي اسمم و مخفف صدا نکرده بود. لبخندي نشست گوشه لبم. همه چيز اين بشر براي من خاص بود! تکوني خوردم و لاي يکي از چشمام و باز کردم ولي اون قدر کم که فقط بتونم ببينمش و اون منو نبينه. پايين تخت ايستاده بود و در حالي که داشت ساعتش و مي بست به مچ دستش دوباره صدام کرد:
- ترسا پاشو. کم کم بايد بريم خونه تون.
دکمه هاي پيراهنش باز بود و پيراهنش هم افتاده بود روي شلوارش. بعد از بستن ساعتش مشغول بستن دکمه هاش شد و دوباره گفت:
- تري بيدار نشي ميام قلقلکت مي دما. تو که اين قدر خوابت سنگين نبود.
داشت خنده ام مي گرفت. پيراهنش رو تند تند کرد توي شلوارش و اومد نشست لب تخت. از ترس اين که قلقلکم بده سريع چشمام و باز کردم و نشستم. با ديدين حالت من خنده اش گرفت و گفت:
- سلام عرض شد بانو.
- سلام. ساعت چنده؟
- مگه ساعت نداري؟
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- خسيس. نخواستم.
از لب تخت بلند شد و گفت:
- پاشو تا عصرونه مامان و بخوريم و بريم طول مي کشه. نمي خوام بابات ناراحت بشه.
اين اخلاقش و خيلي دوست داشتم. به شدت مقيد احترام به بزرگترا بود. حتي چند باري از عزيز شنيده بودم که قبل از رفتن به مطبش رفته و بهشون سر زده. رفت سمت در. در و باز کرد و نگاهي به سمت من انداخت:
- نمياي؟!
بلند شدم و همراه هم از اتاق رفتيم بيرون.
عصرونه رو کنار نيلي جون و پدر جون خورديم و بعد از اين که پدر جون عيدي هامون و که نفري چند تا تراول تا نخورده بود بهمون داد و آرتان و نمي دونم ولي منو کلي شاد کرد، از خونه شون اومديم بيرون و رفتيم سمت خونه ما. آرتان اصلا به روي خودش نمي آورد ، منم چيزي نگفتم. داشتم با ضبط ماشين ور مي رفتم و دنبال يه آهنگ قشنگ مي گشتم که آرتان دستم و پس زد و خودش با ريموت ضبط چند تا آلبوم و ترک رو عقب جلو کرد تا به آهنگ مورد نظرش رسيد. اي خدا! بازم قرار نبود! زير چشمي نگاش کردم. خونسردانه داشت رانندگيش و مي کرد. کاش مي شد ازش بپرسم چرا تب اين آهنگ تو رو گرفته ول نمي کنه؟ چي توي آهنگه که تو اين قدر دوسش داري؟ ولي لال شدم. آرتان يه چيزي مي خواست با اين کاراش به من بگه ولي من دلم نمي خواست پيش پيش قضاوت کنم. پيش خودم تصور کردم که الان دستم و مي برم جلو، ضبط و خاموش مي کنم و مي گم:
- آرتان، چي قرار نبود؟ آيا واقعا تو به خاطر من چشمات خيس شده؟ آيا واقعا هر چيزي که نبايد مي شده الان شده؟ آرتان اگه منو دوست داري بهم بگو.
بعد آرتان يه ذره عاقل اندر سفيهانه نگام مي کنه و مي گه:
- فکر نمي کردم اين قدر بي جنبه باشي. از يه آهنگ معمولي چه برداشتايي پيش خودت کردي. وقتشه يه کم بزرگ شي ترسا. از اولم بهت گفتم تو دختري نيستي که من بتونم عاشقش بشم!
واي که اون موقع ممکن بود هر بلايي سر خودم بيارم. مثلا در و باز کنم بپرم پايين. يا جيغ بکشم و بزنم زير گريه. شايدم آرتان و با گازهام تيکه پاره مي کردم بعدم خودم و مي انداختم جلوي يکي از ماشينا. از فکراي خودم خنده ام گرفت و بي صدا خنديدم. آهنگ تموم شد. آرتان دوباره زد از اول بخونه. گير داده بـــــودا. جلوي در خونه ماشين و پارک کرد و پياده شديم. سرم و انداختم زير داشتم مي رفتم به سمت خونه، که آرتان گفت:
- کجا؟! با هم بايد بريم.
دوتايي باهم رفتيم و زنگ و زديم. در باز شد. دست تو دست هم رفتيم تو. عزيز و بابا اومدن استقبالمون. آرتان با ديدن بابا دست منو ول کرد. شايد يه احترامي بود به بابا. فراغ بال پريدم توي بغل عزيز و گونه هاي چروکيده اش و بوسيدم. چقدر دوسش داشتم فقط خدا مي دونست. بعد از عزيز رفتم توي بغل بابا و بوسيدمش. جديدا هي براش دلتنگ مي شدم. بعد از تبريکات عيد چهارتايي رفتيم تو که ديدم آتوسا و ماني هم هستن. با خنده گفتم:
- به به. جمعتون جَمعه، فقط گلتون کمه ها.
خنديدن و ماني تاييد کرد. من نشستم کنار آتوسا، آرتان هم نشست کنار ماني. بابا و عزيز هم به جمعمون پيوستن و حسابي بحث گل انداخت. داشتيم از هر دري حرف مي زديم که يهو آتوسا يواشکي گفت:
- ترسا طرلان کيه؟
- هان؟!
- چرا تعجب کردي؟!
- دختر خاله آرتانه. تو طرلان رو از کجا مي شناسي؟
با لبخندي موذيانه گفت:
- ماجراها داره.
- چي شده؟
- نيما...
- خب؟
- تهمينه جون امروز که رفتيم اون جا برام تعريف کرد که نيما داشته با گوشيش با دختري به اسم طرلان حرف مي زده. گويا دختره سر يه سري مسائل داشته نيما رو پس مي زده و نيما هم مي خواسته هر طور شده قانعش کنه. تهمينه جون که بعد از جريان تو خيلي نگران نيما بود، دلش طاقت نمياره و تا تماس نيما تموم مي شه ميره توي اتاقش و ازش مي خواد که بگه طرلان کيه. نيما هم فقط ميگه توي تولد تو باهاش آشنا شده ولي ديگه آمار خاصي نمي ده.
- عجب! نيماي آب زير کاه. شماره طرلان رو از کجا آورده؟ فکر نکنم طرلان بهش پا بده.
- وا! دلشم بخواد. مگه نيما چي کم داره؟
- ببين آتوسا، طرلان مشکلات زيادي داشته. مي ترسم تهمينه جون وقتي مي فهمه حرفايي بزنه که دلش بشکنه. من نگران اين رابطه ام. بايد حتما با نيما حرف بزني.
- چه مشکلي؟ چي شده مگه؟ چرا من بگم؟ خودت بگو!
- گوش کن يه دقيقه.
و تند تند شمه اي از اون چيزي که مي دونستم رو براي آتوسا تعريف کردم. تا حرفام تموم شد آتوسا با حيرت آهي کشيد و گفت:
- آخي حيووني.
- حالا آتوسا تو برو اينا رو براي نيما بگو که يه وقت خدايي نکرده وقتي شنيد يهو جا نزنه. بعدشم اول مامانش رو راضي کنه بعد بره سراغ طرلان. آرتان تازه طرلان رو به زندگي عادي برگردونده ها.
- چرا خودت بهش نمي گي؟ تو که با نيما صميمي تري.
چي بايد مي گفتم؟ مي گفتم آرتان رو نيما حساسه سرم و مي ذاره لاي گيوتين؟ سرم و تکون دادم و گفتم:
- تو زودتر از من مي بينيش. بعدم من دوست ندارم خبر بد بهش بدم. شايد ناراحت بشه.
آتوسا قانع شد و گفت:
- خلي خب، خودم بهش مي گم.
بحث و عوض کردم و گفتم:
- آتوسا زود باش اين جينگيل خاله رو به دنيا بيار ديگه. دلم آب شد.
به دنبال اين حرف دستم و گذاشتم روي شکمش. دستش و گذاشت روي دست من و گفت:
- سه چهار ماه ديگه بايد بصبري عزيزم. ببينم خودت نمي خواي منو خاله کني؟
خواستم يه چيزي بگم که متوجه سکوت جمع شدم. انگار اين حرف آتوسا حرف دل همه بود که زل زده بودن به من. به آرتان نگاه کردم. انگار عصبي بود. اخماش شديد تو هم بود. خب بابا! چته حالا؟ انگار چي بهش گفتن که اين قدر بهش برخورده. دلت هم بخواد که من مامان بچه ات باشم. به دست آتوسا ضربه اي زدم و گفتم:
- يه حساب سر انگشتي که بکني مي بيني تازه نزديک شش ماهه که عروسي کردم. فکر کنم يه کم زود باشه، نيست؟!
خنديد و گفت:
- از الان که بهت بگم شايد تا سه سال ديگه به خودت بجنبي.
دوباره به آرتان نگاه کردم. سرش و انداخته بود زير و هنوزم اخماش در هم بود. کاش مي شد برم ازش بپرسم چه مرگته؟ واي نه دلم نمياد بهش بگم چه مرگته! فقط بپرسم چته؟! چرا اخم کردي؟ ناراحت شدي از اين که همه ازمون بچه مي خوان؟ ناراحت نشو. وقتي من برم همه چيز براشون مشخص مي شه. بي اختيار بغض گلوم و گرفت. کاش آرتان هم مثل من فکر مي کرد. کاش مي شد فقط براي يه لحظه برم توي ذهنش يه چرخي بزنم و بيام بيرون. کاش به قول سهراب مردم دانه هاي دلشون پيدا بود؛ عين انار. کاش آرتان اين قدر مرموز نبود. ولي از حق نگذريم، ديوونه اين مرموز بودنش بودم.
شام و توي جمع خونواده خودم خورديم و بعد از شام هم ما و هم آتوسا اينا پا شديم که ديگه بريم خونه مون. بابا هم بهمون عيدي داد و من ديگه خيلي خوش به حالم شد. بعد از خداحافظي از مامان اينا و ماني اينا سوار ماشينا شديم. آرتان بوقي براي ماني زد و راه افتاد. هنوز چيزي از خونه فاصله نگرفته بوديم که داد آرتان هوا رفت:
- تو چرا به خواهرت نمي گي؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
- ترسا، من حوصله اين مسخره بازيا رو ندارم.
- چي مي گي آرتان؟ من متوجه نمي شم.
- ببين ترسا خواهش مي کنم ازت قضيه رفتنت رو به خواهرت بگو.
داشتم کم کم عصبي مي شدم. با خشم گفتم:
- خودت چرا به نيلي جون نمي گي؟ چرا بهش نمي گي اين عروس براش موندني نيست؟ چرا نميگي نبايد از من نوه اش و بخواد؟
آرتان با کلافگي نگام کرد. انگار مي خواست داد بزنه. ماشين و کشيد کنار خيابون و نگه داشت. پريد پايين. مي ديدمش که چطور با کلافگي دست مي کشه توي موهاش. اين کار آرومش مي کرد. تا حالا چند بار اين کار و کرده بود. تا عصبي مي شد مي پريد از ماشين بيرون. انگار نياز به هواي آزاد پيدا مي کرد. يه ربعي دور و اطراف ماشين قدم زد. معلوم نبود چشه! خب لامصب اگه حرفي داري بيا بگو. اگه هم نه، که پس اين همه به هم ريختنت واسه چيه؟ يه کم ديگه که گذشت، اومد سوار شد و راه افتاد. آروم تر شده بود. از چهره اش هم مشخص بود. داشتم پوست لبم و مي جويدم که گوشيم زنگ زد. از توي کيف درش آوردم. شبنم بود. نگاه آرتان هم روي صفحه گوشيم بود. فکر کنم اسم شبنم رو ديد که با بيخيالي نگاش و دزديد. خوب شد حالا توي اين موقعيت نيما بهم زنگ نزد! وگرنه گوشي و پرت مي کرد از شيشه برون. حوصله نداشتم ولي جواب دادم:
- الو؟
- اي خره دلم واسه هان گفتنت تنگ شده.
خنده ام گرفت و گفتم:
- هان؟
- هان و درد به گورت.
- اَ؟ بيشعور!
غش غش خنديد و گفت:
- ترسا دستم به شلوارت به دادم برس.
- چي شده باز؟ مشاور کم آوردي؟
- بدجور.
- اردلان باز چه خاکي تو سر من کرده؟
- از کجا فهميدي اردلانه؟
- آخه تو فقط واسه اردلان اين جوري به بال بال زدن ميفتي. اين که ديگه فکر کردن نداره.
خنديد و گفت:
- ترسا تا همين الان خونه مادربزرگم بوديم. طبق معمول محل سگ بهش نذاشتم ولي اون برعکس هميشه انگار خيلي کلافه بود. حتي وقتي مادربزرگم مي خواست سيني چايي رو دور بگردونه ازش گرفت که يعني کمکش کنه، ولي اول از همه آورد سيني رو طرف من.
- به به! خب؟
- منم بدون اين که نگاش کنم گفتم نمي خورم.
زدم زير خنده و گفتم:
- بابا ايولا داري.
قيافه آرتان خيلي بامزه شده بود. پيدا بود مي خواد سر از حرفامون دربياره، به خصوص که اسم جديدي بين حرفام شنيده بود. بيچاره اردلان. الان آرتان تو ذهنش گورش و هم کنده با دستاي خودش. از عمد صداي گوشيم و بلندتر کردم تا صداي شبنم و با اون گوشاي تيز شده اش بشنوه. گفت:
- حالا اينا همش به جهنم؛ الان تازه اومديم خونه مون داشتم لباسام و عوض مي کردم که برام اس ام اس اومد. هنوزم باورم نمي شه ترسا، اردلان بـــــود.
گوشي رو گرفتم اون طرف. همچين جيغ کشيد که پرده گوشم يه بندري زد براي خودش. جيغش که تموم شد گفتم:
- اولا که کرم کردي بوزينه! دوما من مطمئن بودم اين روز مي رسه.
- حالا چه خاکي بريزم توي سرم؟
- خاک لازم نيست بريزي تو سرت. يه آجر بزن تو سرت بلکه عقلت بياد سر جاش.
- يعني چي؟
- يعني خبر مرگ من! خب معلومه الان بايد چي کار کني ديگه.
- من نمي فهمم منظورت رو. ببين اين به من اس ام اس داده فردا بايد ببينمت حتما!
- بگو گذاشتم برات!
- هان؟
- شبنــــــم خنگ شدي؟ خب بهش بگو کار دارم نمي تونم بيام. اصلا تو با من چي کار داري؟
- وا! من اين قدر تو سرم زدم اردلان برگرده، حالا که برگشته براش طاقچه بالا بذارم؟
- خب واسه همين مي گم خنگي ديگه. تو اگه الان جوابش و بدي و خيلي راحت هم باهاش قرار بذاري، براش تبديل ميشي به يه آدم راحت الوصول؛ ولي اگه براي راضي کردن تو به آب و آتيش بزنه اون وقت قدر تو رو مي دونه. آدم اگه يه چيزي رو راحت به دست بياره زود هم از دستش مي ده. براش هم اهميتي نداره. ولي اگه به سختي به دستش بياره اون وقت براي نگه داشتنش از جون مايه مي ذاره.
يه کم سکوت کرد و بعدش گفت:
- آره حق با توئه. باشه همين و مي گم.
- باريکلا برو ببينم چي کار مي کني. ولي خودمونيما، اين پسرخاله تو هم عجيب سفته ها! بعد از هفت ماه تازه خودش و يه ذره ول کرد.
- بد چيزيه. بدجور مغروره.
- تو هم غرورش و گرفتي که راضي شد دوباره بياد جلو.
- ترسا خيلي ازت ممنونم.
- خب ديگه برو. واژه هاي عجيب غريب هم به کار نبر. من عادت کردم از تو و بنفشه فقط فحش بشنوم.
غش غش خنديد و گفت:
- از بس دوستت داريم خره.
- آره معلومه. برو جواب اس ام اسش و بده دير شد.
- باشه، باشه، فعلا خداحافظ.
- خداحافظ.
داشتم به شبنم هم حسودي مي کردم. اونم به عشقش رسيد. خوش به حالش! کاش منم مي تونستم آرتان و واسه هميشه داشته باشم.

صداي آرتان منو از توي فکر بيرون کشيد:
- مشاوره مي دي به دوستات؟
نگاش کردم و گفتم:
- ايرادي داره؟!
- نه، راحت باش. ولي يه چيزي نگو که بعد برات دردسر بشه.
- نخير حواسم هست.
- انشاا... .
ماشين و جلوي در پارک کرد و دوتايي پياده شديم. از فردا دوباره زندگي يکنواخت و خسته کننده من شروع مي شد. کلاس زبانمم پنج روز اول عيد تعطيل بود و بايد از صبح تا شب فقط درس مي خوندم. حالا خوبه همه اش و يه بار خونده بودم و فقط داشتم يه جورايي دوره مي کردم. ولي کمکاي آرتان فوق العاده بود! نکاتي رو بهم مي گفت که واقعا ريز و خيلي خيلي مهم بودن. خودم مي دونستم اگه تا دم کنکور همين جور ادامه بدم يه چيزي مي شم. ولي قبول شدنم بدون داشتن آرتان چه فايده اي داشت؟ ترجيح مي دادم برم که ديگه هيچ کدوم از جاهايي که منو ياد آرتان مي انداختن رو نبينم. دوتايي سوار آسانسور شديم و رفتيم بالا. آرتان خميازه مي کشيد و معلوم بود خسته است. تا رفتيم توي خونه، بدون اين که کلمه اي حرف به من بزنه سرش و زير انداخت و رفت توي اتاقش. در اتاق و هم بست. شونه اي بالا انداختم و منم رفتم توي اتاقم. ترجيح مي دادم بخوابم. لباسام و عوض کردم. نگاهي به عکسام انداختم و رفتم توي تختم. خيلي خسته بودم. اين قدر که ديگه جوني براي فکر کردن نداشتم. چشمام و بستم و به خواب فرو رفتم.
***
- چه عيد مسخره اي!
اين جمله رو به خودم با صداي بلند گفتم. بعد از روز اول که رفتم مهموني ديگه توي خونه حبس بودم. جواب تلفناي همه رو هم آرتان مي داد و اجازه نمي داد هيچکس بياد خونه مون مهموني. حالا همه مي دونستن من دارم براي کنکور مي خونم ولي هيچکس از رفتنم خبر نداشت. آرتان روز به روز داشت بداخلاق تر مي شد و ديگه از اون نرم خويي خبري نبود. همش غر مي زد. به درس خوندنم ايراد مي گرفت. زياد از حد سختگير شده بود. امروز روز دوازده فروردين بود. آرتان در کمال بي رحمي بهم گفت فردا براي سيزده بدر جايي نمي ريم. الان هم رفته بود توي اتاقش داشت طبق معمول قرار نبود رو گوش مي کرد. منم که کارم شده بود طي کردن مسير اتاق مطالعه ام و آشپزخونه و دستشويي. خسته شده بودم. دلم مي خواست داد بزنم. يازده روز بود که کارم شدهبود درس خوندن. ديگه مغزم کشش نداشت. دوست داشتم گريه کنم. بايد از خونه مي رفتم بيرون وگرنه مي مردم.
نشستم روي کاناپه و بي اختيار زدم زير گريه. حالا گريه نکن کي گريه بکن. صدام اون قدر بلند بود که از صداي زمزمه هاي آهنگ اتاق آرتان رد بشه و به گوشش برسه. يهو در اتاق آرتان باز شد و پريد بيرون. من عين روزي که مامانم مرده بود داشتم زار مي زدم. آرتان دويد سمت من. نشست کنارم روي کاناپه.. با نگراني گفت:
- ترسا، ترسا چي شده؟ چرا گريه مي کني؟ کسي زنگ زد؟ کسي حرفي بهت زد؟
سرم و به نشونه نفي تکون دادم. شونه هام رو تکون داد و گفت:
- پس چته؟ چته عزيزم؟ چرا داري گريه مي کني؟ حرف بزن ترســــا.
آب دهنم و قورت دادم تا هق هقم قطع بشه و بتونم بگم چه مرگمه.
- من... من حوص... حوصله ام سر رفته.
آرتان صورتم و گرفت بين دستاش و زل زد توي چشمام:
- همين؟!
دوباره گريه ام شدت گرفت و سرم و بردم بالا و پايين. يهو آرتان زد زير خنده. و با لحن کش داري گفت:
- عزيـــــــزم.
گفت:
- عزيزم، خسته شدي؟ درس خسته ات کرده؟ عوضش نتيجه خوبي مي بيني از اين خستگي. باور کن من صلاحت و مي خوام.
- نمي خوام ديگه درس بخونم. يازده روزه پام و از خونه نذاشتم بيرون.
با همون لبخند منو از خودش جدا کرد و گفت:
- حق با توئه. يه کم زياده روي کرديم. قول مي دم برات يه برنامه خوب بچينم که خستگيت در بره و دوباره انرژيت برگرده.
داشتم نگاش مي کردم که تلفن زنگ زد. آرتان از جاش بلند شد. رفت سمت تلفن و جواب داد:
- الو؟
- سلام آتوسا خانوم. خيلي ممنون. شما خوبين؟ ماني خوبه؟
- بله، بله هست. گوشي خدمتتون. سلامت باشين.
گوشي رو گرفت به سمت من و گفت:
- ترسا، پاشو خواهرته.
از جا بلند شدم. اشکام و پاک کردم و گوشي و گرفتم:
- سلام.
- سلام خواهري. خوبي؟
- مرسي، تو خوبي؟ ني ني خوبه؟ ماني چطوره؟
- همه مون خوبيم. ترسا جونم فردا چي کاره اين؟
سعي کردم بخندم:
- هيچ کاره.
- خب، پس برنامه خاصي ندارين؟
- نه.
- چه خوب! فردا همه باغ باباي ماني دعوتيم. بايد شما هم بياين، خوش مي گذره.
با ذوق گفتم:
- باغ باباي ماني؟!
عاشقش بودم. پارسال هم براي سيزده بدر رفتيم اون جا و حسابي خوش گذشت. باغ خوشگلي بود. آتوسا گفت:
- آره، مي دونستم دوسش داري، براي همينم زنگ زدم بهت. ولي يه کار ديگه هم بايد بکني.
- چي؟
- اولا که من با نيما حرف زدم، اونم خوب به حرفام گوش کرد و بعدم گفت همش و مي دونه. گويا خود طرلان براش گفته بود و براي همينم راضي نشده بوده با نيما رابطه اي داشته باشه. نيما هم در اين مورد با تهمينه جون حرف زده. وقتي هم تهمينه جون خواسته مخالفت کنه، نيما گفته ببين مامان! منم دلم پيش کس ديگه ايه. برام مهم نيست زنم هم يه گوشه از قلبش پيش شوهر و بچه مرحومش باشه. همين طور که بعدا از اونم مي خوام کاري به يه گوشه کوچولو از قلب من نداشته باشه. منم ديگه پسر کاملي نمي تونم براي يه دختر باشم و خلاصه اين قدر تو گوشش خونده که راضي شده. حالا تهمينه جون ازم خواسته به تو بگم بي زحمت خاله آرتان و هم دعوت کني باغ.
آه کشيدم. آرتان گفته بود سيزده به در نمي ريم.