رمان قرارنبود(9)
مثل جوجه که دنبال مامانش راه ميفته،
دنبالش مي رفتم. لابي ساختمون خيلي خيلي شيک و مدرن بود و اتاقک نگهبان
خودش براي خودش يه واحد کامل بود. آرتان سوييچ ماشينش و به دست نگهبان که
يه مرد سي چهل ساله بود داد و سفارشات لازم و کرد. نگهبان با شادي گفت:
-
تبريک مي گم آقاي دکتر. پس از امشب واحد شما هم دو نفره شد. به شما هم
تبريک مي گم خانوم دکتر. اين آقاي دکتر ما گل پسريه واسه خودش. قدرش و
بدونين.
قبل از اين که من فرصت کنم حرفي بزنم آرتان با اخم تشکر کرد و رو به من گفت:
- بيا از اين طرف.
لبخندي
به نگهبان مهربون زدم و دنبالش راه افتادم. از يه راهرو پيچيد و جلوي در
زرشکي رنگ آسانسور ايستاد. بي اختيار از لقبي که نگهبان بهم داده بود لبخند
نشسته بود روي لبم. خانوم دکتر! عين خر تي تاپ خورده کيف کرده بودم. در
آسانسور که باز شد هر دو وارد شديم و آرتان دکمه بيست رو فشار داد. او
لالا! پنت هاوس هم خونه داشتن آقاي دکتر. آرتان با ديدن لبخند من که هنوز
اثراتش باقي بود گفت:
- به چي مي خندي؟ تو الان بايد گريه کني.
صادقانه نيشم و بازتر کردم و گفتم:
- به اين مي خندم که از امشب شدم خانوم دکتر.
اول لبخند زد ولي بعد دوباره بي رحم شد و گفت:
- از الان تا روزي که مي ري مي توني با اين لقب کيف کني، ولي زياد بهش دل نبند چون موندگار نيست.
آخ آرتان چه لذتي مي بردم اگه مي شد چشات و با ناخنم بکشم بيرون. شانه اي بالا انداختم و گفتم:
- الان چندان لذتي هم نداره. اون وقتي ازش لذت مي برم که خودم مدرک دکترام و از بهترين دانشگاه کانادا بگيرم آقاي دکتر.
- اوه، بله. هر چند که بعيد مي دونم تو به جايي برسي. به محض اين که بري اون ور همه چي يادت مي ره.
- تنها چيزي که با رفتن من اون ور يادم مي ره تويي آقايي دکتر.
- دوباره تو از اين حرفا زدي ترسا؟ نمي گي قلبم مي ايسته؟!
به دنبال اين حرف غش غش خنديد. با اخم گفتم:
- مردم خيارشور تشريف دارن. خودشون جک ميگن، خودشونم مي خندن.
- از جوک من خنده دار تر قيافه توئه.
لعنتي!
آسانسور ايستاد و آرتان در حالي که با لبخند کليدش رو تو دست مي چرخوند
پياده شد. دلم مي خواست از پشت يه لگد بزنم توي ماتحتش که هم نونش بشه هم
آبش. جلوي واحد صد و ده ايستاد و با کليدش در و باز کرد و رفت تو. قبل از
اين که وارد خونه بشم يه نگاهي به شماره واحد کردم و زير لب گفتم:
- يا علي!
سپس
آروم پا به خونه آرتان گذاشتم. از در که وارد مي شدي جلوت يه راهرو باريک
سه چهار متري بود که کفش پارکت بود و يه قاليچه دست بافت ترکمن دراز پهن
شده بود و يه جا کفشي هم کنارش بود و به ديوارهاش هم چند تا قاب خوشگل زده
شده بود. بدون درآوردن کفشام راهرو رو طي کردم و رسيدم به نشيمن که يه سالن
گرد بود و تلويزيون ال اي دي پنجاه اينچ يه گوشه اش بود. نيم ست بنفش منم
جلوش به صورت نيم دايره چيده شده بود. جون مي داد بيفتي روي اين کاناپه
آبميوه بخوري تي وي ببيني. يه قاليچه گرد خوش رنگ ياسي هم جلوي نيم ست روي
زمين انداخته شده بود. سه تا عکس بزرگ و گنده هم از آرتان به ديوار هاي
نشيمن بود که همش با لباس اسپرت بود و قشنگيش اين جا بود که هر سه تا عکسش
با لباس بنفش بود.
توي يکي
يه کلاه لبه دار کج گذاشته بود روي سرش به رنگ قهوه اي سوخته و يه پيراهن
اسپرت بنفش چسبون با يه شلوار مخمل کبريتي همرنگ کلاهش. طبق معمولم يقه تا
روي شکم بــــاز. خودشيفتگي داشت اينمــــا. حسابي عاشق هيکل خودش بود. توي
يکي ديگه يه سويي شرت بنفش تنش بود با شلوار کتون سورمه اي. دستش و هم به
علامت لاو نگه داشته بود کنار صورتش. توي اون يکي يه شلوار جين خاکستري
پوشيده بود با يه پليور خاکستري. يه دونه شال اسپرت هم به رنگ بنفش انداخته
بود دور گردنش. خلاصه که تو هر سه تا عکس داشت دلبري مي کرد خفن. من مونده
بودم اين عکسا رو کي گرفته بود که با رنگ جهيزيه من ست شده بود؟ حق با
آتوسا بود. منم بايد چند تا عکس بگيرم روي اين بشر و کم کنم.
آشپزخونه
شيکش همون جا کنار پذيرايي بود. اوپنش ام دي اف مشکي و قرمز بود و وسايل
داخلش هم همه به رنگ مشکي و قرمز بودن. تمام وسايل برقيم مثل سايد، گاز،
ماشين لباس شويي، ماکروفر، همه به رنگ مشکي بودن و چيزاي ديگه مثل ظرف و
ظروف، قاشق چنگال، روکش صندلي هاي ميز نهار خوري و... به رنگ قرمز بود.
خوبه آتوسا تو اين چيزا سليقه داشت.
آرتان
سر يخچال رفت و يه بطري آب خارج کرد تا آب بخوره. منم بيخيال رفتم سمت
پذيرايي که با يه راهرو از نشمين جدا مي شد. پذيرايي مستطيل شکل بود و با
يه قاليچه شش متري سورمه اي مفروش شده بود. مبل هاي استيل سلطنتي هم با رنگ
کله اردکي دور تا دور به شکل قشنگي چيده شده بود. يه ويترين پر از ظروف
نقره هم کنار پذيرايي قرار داشت. اين جا هم پر بود از عکساي آرتان ولي ديگه
نه با لباس اسپرت. بلکه با لباس رسمي و کت شلوار و کروات. جالبي کار اين
جا بود که رنگ يه تيکه از لباساش توي هر کدوم از عکسا آبي بود و با رنگ
پذيرايي ست شده بود. حالا يا پيراهنش يا کراواتش يا دستمال گردنش. عجب جلبي
بود اين بشر!
بعد از
پذيرايي به اتاق خواب سرک کشيدم. واي که چه اتاقي بود. تخت بزرگ دو نفره
آخر اتاق قرار داشت و همه وسايل اتاق اعم از رو تختي، قاليچه، دمپايي هاي
راحتي کنار تخت، وسايل تزييني روي ميز توالت و... به رنگ طلايي و سبز روشن
بود. خوب يادمه روزي که مي خواستيم وسايل اتاق خواب رو بخريم من ديگه حوصله
خريد نداشتم و اين قدر غر زدم تا دست آخر آتوسا عصبي شد و گفت خودش با
آرتان قرار مي ذاره تا دو تايي برن بخرن. منم قبول کردم. براي همينم اطلاعي
از رنگ اتاق خوابم نداشتم. حالا تازه داشتم مي ديدمشون. درست همرنگ چشماي
من و آرتان بود! يعني اين نظر آتوسا بوده يا آرتان؟! محاله آرتان چنين نظري
داده باشه، کار آتوساست. وارد اتاق شدم
با
صداي تق در پريدم بالا. آرتان اومده بود تو و در اتاق و بسته بود. توي
چشماش برق خاصي وجود داشت که آدم و مي ترسوند. همون جا به در تکيه داد.
کراواتش رو در آورد کامل و پرت کرد روي تخت. منم بدون اين که کم بيارم همين
طور که زل زده بودم توي چشماش نيم تاجم و در آوردم و پرت کردم روي ميز
آرايش. لبخندي نشست کنج لبش.بعد از اینکه دید با این چیزا نمی تونه منو
بترسونه از اتاق رفت بیرون. لباس عروس و از تنم در آوردم. يه دست لباس راحت
پوشيدم و موهام و باز کردم و شيرجه زدم توي تخت گرم و نرممون. مي دونستم
که اين تخت حالا حالاها مال خودم تنهاست. سرم روي بالش نرسيده خوابم برد.
صبح از سر و صداي بيرون بيدار شدم.
- والا آتوسا من که هر کاريش کردم بيدار نشد.
- ساعت يک ظهره. چه خبره اين قدر مي خوابه؟!
- تو برو ببين شايد تونستي بيدارش کني.
اي
آرتان مارموز؛ نگاه کن چه جوري خودش و تبرئه مي کنه! تو کي خواستي منو
بيدار کني؟! يهو يادم افتاد در اتاق قفله. اگه آتوسا مي فهميد در قفله خيلي
بد مي شد. نفهميدم چه جوري از تخت پريدم پايين و قفل در و بي صدا باز کردم
و بعد دوباره شيرجه رفتم توي تخت.. تازه لحاف و کشيده بودم روي خودم که در
اتاق باز شد و آتوسا پريد تو. با ديدن چشماي باز من نيشش باز شد و گفت:
- اِ تو که بيداري؟ پاشو بيا بيرون عروس خانوم. برات کاچي آوردم.
گونه هام گل انداخت. آش نخورده و دهن سوخته. آتوسا پريد روي تخت و گفت:
- الهي قربونت برم آبجي کوچولو، تو خجالتم بلدي بکشي؟!
- اِ، آتوســــا؟
صداي ماني بلند شد:
- خانوم، تو رفتي ترسا رو بيدار کني خودتم گرفتي خوابيدي؟
آتوسا با خنده گفت:
- اومديم بابا.
جلوي
آينه ايستادم. دستي توي موهام کشيدم و بقاياي آرايش ديشب رو که توي صورتم
پخش شده بود با شيرپاکن به کمک آتوسا تميز کردم. خواستم از اتاق خارج بشم
که آتوسا گفت:
- اين چه وضعشه؟ اين جوري مي خواي بري جلوي شوهرت؟ يه لباس مناسب تر بپوش يه کمم آرايش کن.
قبل از اين که آتوسا بتونه جلوم و بگيره از اتاق زدم بيرون و گفتم:
- بيخيال آتوسا.
ماني
و آرتان روي کاناپه جلوي تي وي نشسته بودن و صميمانه عين دو تا دوست چندين
و چند ساله مشغول گپ زدن بودن. ماني اول متوجه من شد. از جا بلند شد و با
صميمت گفت:
- به، سلام عروس خوابالو.
باهاش دست دادم و گفتم:
- سلام. اين خواب منم خار شده رفته تو چشم شماها. خو خوابم مي يومد.
با احساس نگاه آرتان روي خودم نگاش کردم و براي حفظ ظاهر جلوي آتوسا و ماني نشستم کنارش روي کاناپه و گفتم:
- سلام. صبحت بخير عزيزم.
گفت:
- سلام به روي ماه نشسته ات خانوم گل.
- الان يعني منظورت اين بود که من برم صورتم و بشورم؟
آرتان گفت:
- نه عزيزم. تو همه جوري واسه من عين گل مي موني.
آتوسا دستم و کشيد و گفت:
- آرتان لوسش نکن. در هر صورت بايد بره دست و صورتش و بشوره و بياد.
منو کشون کشون برد سمت دستشويي و در همون حالت گفت:
- خوش به حالت ترسا، چه شوهر ماهي داري.
پوزخندي نشست گوشه لبم و بي حرف رفتم توي دستشويي. دست و صورتم و شستم و در سوال ترسا که پرسيد:
- الان حالت خوبه؟ مطمئن باشم؟
گفتم:
- آره بابا. توپ توپم به خدا.
- خيلي نگرانت بودم ديشب. حيف که خجالت مي کشيدم وگرنه شب همين جا مي موندم.
- ديگه چي؟!
- آرتان خوبه؟ راضي هستي؟!
- معلومه که خوبه.
آتوسا لبخند زد و با موذي گري گفت:
- آره.
دست و صورتم و خشک کردم و در حالي که مي خواستم بحث رو عوض کنم گفتم:
- صبحونه آوردي برامون؟
- آره. آرتانم نخورد گفت صبر مي کنه تا تو بيدار بشي. کاچي هم آوردم براتون.
- دستت درد نکنه. عزيز نمي ياد اينجا؟
- دلش که اين جا بود بدجــــور، ولي گفت باشه واسه يه روز ديگه. مي دوني که، عزيز عقايد خاص خودش و داره.
آهي کشيدم و گفتم:
- بايد مي رفتيم مادرزن سلام.
- خب برين.
- کجا؟!
- به جاي يه جا بايد دو جا برين. اول برين بهشت زهرا سر خاک مامان، بعدم برين خونه ديدن عزيز. عزيز کم از مادر نيست براي من و تو.
گونه اش و بوسيدم و گفتم:
- قربونت برم. تو راست مي گي.
دستش و گذاشت روي گونه اش و گفت:
- چه مهربون شدي! آرتان روت اثر مثبت گذاشته.
خنديدم و با پوزخند گفتم:
- آره، خيلي.
صبحونه
رو همراه آرتان و با شوخي هاي آتوسا و ماني خورديم. بعد از اين که همه
کاچي رو هم کردن توي حلق ما دوتا، که البته من با خجالت مي خوردم ولي آرتان
با خونسردي و يه لبخند مرموز گوشه لبش، پا شدن که برن. آرتان خيلي اصرار
کرد که براي نهار بمونن ولي قبول نکردن. فکر مي کردن ما دو تا نياز داريم
بازم با هم تنها باشيم. ديگه خبر نداشتن که هر دومون از هم فراري هستيم و
اصلا دوست نداريم با هم باشيم. بعد از رفتن اونا آرتان خيلي خونسرد نشست
پاي تي وي و يه فيلم هاليوودي چپوند توي دستگاه دي وي دي و نشست به نگاه
کردن. خيلي دلم مي خواست منم بشينم تماشا کنم، ولي حيف که نمي خواستم بشينم
کنار دست اون. بعد از اين همه مدت تازه وقت کردم برم يه سر بزنم به گوشيم.
اوه، اين همه ميس کال و اس ام اس کجا بود؟! ده بار بنفشه زنگ زده بود، هشت
بار شبنم، چهار بار آتوسا. اس ام اسا رو که باز کردم ديدم از ديشب که
ازشون جدا شدم همشون بهم اس ام اس داده بودن. بنفشه نوشته بود:
- خدا پشت و پناهت مادر.
شبنم نوشته بود:
- مراقب خودت باش. چشماي آرتان خبيث شده بود.
آتوسا
هم چند تا پيشنهاد شرم آور ولي خواهرانه کرده بود بهم. اس ام اسي که اشکم و
در آورد اس ام اس نيما بود. حدوداي ساعت دو نوشته بود:
- من بيدارم. تا صبح نمي تونم چشم روي هم بذارم. مراقب خودت باش. کوچک ترين خطري حس کردي باهام تماس بگير. نزديکتم، زود مي رسم بهت.
خدايا چقدر اين بشر خوب و مهربون بود. کاش مي تونستم عاشقش بشم. کاش مي تونستم اون جور که لايقشه دوسش داشته باشم ولي حيف...
کاري
نداشتم بکنم. لپ تاپم و باز کردم روي پام و خواستم وصل شم به اينترنت و
بشينم چت کنم که ديدم رمز عبور و نمي دونم. به ناچار لپ تاپ و بستم و طاق
باز دراز کشيدم. غرورم اجازه نمي داد برم رمز و ازش بپرسم. رفتم و به دو تا
اتاق ديگه سرک کشيدم. هر دو تا اتاق تخت خواب يه نفره داشتن و مشخص بود که
اتاق مهمانه. از ملافه هاي به هم ريخته يکي از تخت ها متوجه شدم که آرتان
شب قبل اين جا خوابيده. اتاق دکوراسيون زرشکي رنگ داشت و يه کتابخونه هم
گوشه اش بود. از ديدن کتابام داخل کتابخونه خوشحال شدم و سريع يکي از کتاب
هاي رمانم رو برداشتم و دوباره برگشتم سمت اتاق خواب. آرتان حسابي غرق فيلم
بود و يه فنجون قهوه هم دستش بود. کثافت چرا واسه من نريخته بود؟ بدجور
هوس قهوه کردم. بيخيال اتاق خواب شدم و رفتم سمت آشپزخونه و قهوه جوش رو
گذاشتم روي گاز و مشغول درست کردن قهوه شدم. قهوه داشت آماده مي شد. شروع
کردم به گشتن دنبال فنجون. فنجون ها توي کابينت هاي بالايي بودن. خواستم
يکيشون و بردارم که دسته اش گرفت به فنجون پشت سري و قبل از اين که بتونم
فنجون رو بگيرم افتاد کف آشپزخونه و هزار تيکه شد. نمي دونم چي شد که خودمم
ترسيدم و جيغ کشيدم. يهو آرتان پريد توي آشپزخونه و با ديدن من گفت:
- چي شده؟ چيزيت شد؟!
قبل از اين که من حرفي بزنم نگاش افتاد به تکه هاي فنجون. سري تکان داد و گفت:
- دست و پا چلفتي هستي ديگه. نکرده کار، گر کار کند همين مي شه. روز اولي زدي جهاز خودت و ناقص کردي.
بي توجه به حرفاش خم شدم که خورده ها رو جمع کنم ولي اين قدر دستم مي لرزيد که درست نمي تونستم. آرتان اومد جلو گفت:
- پاشو تو نمي خواد جمع کني. حالا تازه مي زني دستت و مي بري کار منو بيشتر مي کني.
لجم
گرفت. از جا بلند شدم. خدا رو شکر دمپايي پوشيده بودم. يه فنجون ديگه
برداشتم و قهوه ام و ريختم و بدون تشکر کردن از آرتان بابت اين که مي خواست
خرده هاي فنجون و جمع کنه از آشپزخونه زدم بيرون. فيلم و بدون اين که پاز
کنه ول کرده بود دويده بود تو آشپزخونه. از رفتارش خنده ام گرفت. اومد
بيرون و رفت توي يکي از اتاق خوابا. لحظاتي بعد با جارو برقي برگشت و بدون
نگاه کردن به من تمام آشپزخونه رو جارو کشيد. منم راحت يه لم انداختم روي
کاناپه و فيلم رو زدم از اول. اسم فيلمش به فارسي مي شد تاوان. زبون اصلي
بود زير نويسم نداشت. زبانم بد نبود ولي ديگه نه تا اين حد! کارش که تموم
شد جارو رو برگردوند سر جاش و اومد نشست روي کاناپه کنار من، ولي با فاصله و
گفت:
- فيلمش قشنگه؟!
با اعتماد به نفس تيکه اش و ناديده گرفتم و گفتم:
- تازه اولشه.
- اصلا چيزي ازش مي فهمي؟!
کم نياوردم و گفتم:
- پَ نَ پَ، فقط تو مي فهمي.
کنترل دي وي رو برداشت و با لبخند فيلم و پاز کرد و گفت:
- اين جا چي گفت اين دختر کوچولوئه؟
لعنتي! مي خواست مچ بگيره، ولي خداروشکر دقيقا جايي نگهش داشت که من متوجه شده بودم. با اعتماد به نفس براش ترجمه کردم و گفتم:
- ببين عزيزم اگه يه کم دقت کني خودت مي فهمي چي ميگن. ديگه نيازي نيست از من خواهش کني برات ترجمه کنم.
لجش گرفت. از جا بلند شد و رفت سمت تلفن. منم بيخيال مشغول تماشاي ادامه فيلم شدم. يه لحظه حواسم جمع مکالمه تلفني آرتان شد:
- يه پرس جوجه کباب با مخلفات بيارين به اشتراک نهصد و هشت، تهراني، ممنون.
و
تلفن رو قطع کرد. بيشعــــــــور! يه پرس سفارش داد. اين يعني که تو اين
خونه هر کي بايد به فکر خودش باشه. بيخيال فيلم شدم و خيلي راحت از جا بلند
شدم و رفتم توي آشپزخونه. بايد يه چيز خوشمزه بودار براي خودم درست مي
کردم. خوبه عزيز بهم آشپزي ياد داده بود. يه لحظه يه فکر به ذهنم خطور کرد
که باعث شد لبخندي شيطاني بزنم. سريع تلفن توي آشپزخونه رو برداشتم و شماره
نيلي جون رو گرفتم. با سومين بوق صداي گرفته نيلي جون توي گوشي پيچيد:
- جانم؟
- سلام نيلي جــــونم.
- سلام عزيز دلم. سلام به روي ماهت عروس گلم. خوبي مامان؟ آرتان خوبه؟!
- آره نيلي جــــون. خوبيم هر دوتامون. آرتان هم اين جاست بهتون سلام مي رسونه.
- ببخش عزيزم من زنگ نزدم. از زور سر درد ديشب نتونستم بخوابم. صبح تازه تونستم يه کم بخوابم.
- الهي بميرم. نيلي جون تو رو خدا اين قدر خودتون و اذيت نکنين. من عذاب وجدان مي گيرم.
-
نه دخترم مقصر تو نيستي. منم از جدايي آرتان نالان نشدم. آرتان چهار پنج
ساله که از ما جدا شده و فقط آخر هفته ها بهمون سر مي زنه. اشک من اشک شوق
بود، چون ديگه از ازدواج آرتان نااميد شده بودم. حالا خيلي خوشحالم دخترم،
خيلي زياد.
- مرسي نيلي جون.
- حالا حال هر دوتون خوبه؟ راحتين با هم؟
- آره نيلي جان ما خيلي خوبيم به خدا.
- نمي خواين برين ماه عسل؟!
دروغي رو که آماده کرده بودم تحويلش دادم:
- راستش نيلي جون آرتان يه کم گرفتاري کاري داره، گفته الان نمي تونيم بريم ولي قول داده حتما در آينده نزديک بريم.
- آره عزيزم حتما برين. ماه عسل يه زن و شوهر و به هم نزديک تر مي کنه.
- باشه چشم. راستش زنگ زدم هم حالتون رو بپرسم هم ازتون يه سوال بپرسم.
- جانم دخترم. چيزي شده؟
- نه، راستش ما چون دير صبحونه خورديم حالا تازه مي خوايم ناهار بخوريم. خواستم بپرسم غذاي مورد علاقه آرتان چيه؟!
- الهي قربونت برم عروسم، مي خواي واسه آرتانم غذا بپزي؟
- آره ديگه نيلي جون. اگه نپزم که گشنگي مي خوريم.
خنديد و گفت:
- راستش مي ترسيدم آشپزي بلد نباشي.
منم خنديدم و گفتم:
- دستتون درد نکنه.
-
ببخش ديگه گلم. راستش آرتان سه تا غذا رو تا حد مرگ دوست داره. يکي خورش
فسنجونه ولي شيرين نباشه ها، ترشش و دوست داره. يکي لازانياست، با پنير
پيتزاي فــــراوون. يکي هم خورش قيمه است، البته به شرطي که ربش زياد باشه،
ليموشم فراوون. سيب زميني سرخ کرده هم کنارش باشه حتما.
خنديدم و گفتم:
- مرسي بابت اطلاعات مفيدتون نيلي جون. از خودش که هر چي مي پرسم مي گه من همه چي دوست دارم.
- نمي خواد تو رو توي زحمت بندازه عزيزم. آرتان من خيلي دوستت داره.
- منم خيلي دوسش دارم نيلي جون. حالا که گفتين چي دوست داره اونايي رو هم که دوست نداره رو بگين تا يه وقت براش نپزم.
چقدر مارمولک بودم من! نيلي جون فکري کرد و گفت:
- از خورش باميه و خورش کرفس و مرصع پلو و ماهي هم به شدت بدش مي ياد.
- واي دستتون درد نکنه نيلي جون. خيلي لطف کردين. راستي شب تشريف بيارين اين جا دور هم باشيم.
- نه ديگه عزيزم امشب که دير مي شه تا ما بيايم، ولي انشاا... فردا شب حتما يه سري بهتون مي زنيم.
- باشه منتظريمــــا. قدم رو چشم ما مي ذارين.
- زحمت مي ديم حتما دختر گلم.
بعد
از خداحافظي با نيلي جون تند تند مشغول آماده کردن وسايل پخت لازانيا شدم.
خودمم لازانيا خيلي دوست داشتم. حالا خوبه همه چيزش رو آماده داشتيم.
آرتان چند بار به بهونه خوردن آب يا برداشتن ميوه اومد توي آشپزخونه. مي
دونستم مي خواد بفهمه من دارم چي کار مي کنم. منم از عمد همه چي رو يه جوري
چيده بودم روي ميز تا بفهمه دارم چي درست مي کنم. لازانيا رو به اندازه يه
نفر آماده کردم و گذاشتم توي فر و فر و روشن کردم و درش و بستم. بعدم
نشستم و مشغول خوندن همون رماني شدم که از توي اتاق برداشته بودم و گذاشته
بودمش روي ميز آشپزخونه. يه ربع که گذشت صداي فر بلند شد. با خوشحالي از جا
بلند شدم. اول سرکي توي حال کشيدم و آرتان و ديدم که ظرف جوجه کباب رو
گذاشته جلوش و داره نگاش مي کنه. اصلا متوجه نشدم غذاش و کي آوردن. خنده ام
گرفت و در حالي که ظرف لازانيا رو از توي فر مي کشيدم بيرون زمزمه وار
گفتم:
- بشين جوجه ات و
تنهايي سق بزن. عمرا اگه يه لقمه از لازانيام و بدم بهت. قربون خدا برم که
شما مردا رو شکم پرست آفريده و ما زنا مي تونيم از راه شکم شما هم حالتون و
بگيريم، هم وارد قلبتون بشيم، ولي من راه اول و بيشتر دوست دارم.
غذام
و برداشتم و نشستم همون جا سر ميز. چه لازانيايي شده بود. اين قدر پنير
داشت که روش کامل سفيد شده بود. آرتان دوباره اومد توي آشپزخونه. منم يه
تيکه از لازانيا رو بريدم و با ولع بردم سمت دهنم. آرتان خيره شده بود به
چنگال و اون لقمه پر از پنير. هنوز چنگال نرفته بود توي دهنم که چنگال و
روي هوا زد و کرد توي دهنش. با عصبانيت گفتم:
- اِ، اوني که شما خوردي مال من بود.
خنديد و گفت:
- پس چرا داشت به من چشمک مي زد؟!
ظرف و کشيدم کامل جلوي خودم و گفتم:
- جلوي تو غذا هم نمي شه خورد.
يه ليوان نوشابه از داخل يخچال برداشت و گفت:
- راحت باش. فقط مي خواستم ببينم دست پختت چه جوريه که ديدم افتضاحــــه!
ازحالت نگاهم خنده اش گرفت و رفت بيرون. به آشپزي من مي گه افتضاح! بلند هوار کشيدم:
- خدا از ته دلت بشنــــوه.
به
دنبالش خنديدم تا بيشتر حرصش بدم. بقيه لازانيا رو با ولع و حرص خوردم.
کلا اين آرتان ساديسم داشت. بايد اول خودش و درمان مي کرد. بعد از خوردن
غذام طرفا رو گذاشتم توي ظرف شويي و شستم. کارم که تموم شد خواستم برم توي
اتاقم که آرتان صدام زد و گفت:
- بيا بشين اين جا کارت دارم.
زير
لب خودم و به خدا سپردم. ظرف غذاش نصفه بود و پيدا بود نتونسته کامل غذاش و
بخوره. مگه مي تونست لازانيا رو ببينه و بشينه جوجه کباب بخوره؟ روي يه
صندلي جدا نشستم و خونسردانه نگاش کردم. پاش و انداخت روي پاش و گفت:
- ببين ترسا من و تو از امشب با هم هم خونه شديم.
نفسم و با صدا بيرون دادم که يعني حالم از اين وضع به هم مي خوره و دوباره نگاش کردم. چپ چپ نگام کرد و ادامه داد:
- اين خونه قوانين خاص خودش و داره.
غش غش خنديدم و گفتم:
-
لابد بايد شبا ساعت نه بخوابم. صبح ها هم شش صبح بيدار باش مي زني. کفشام و
بايد داخل خونه در بيارم و پشت در نذارم. روزي به بار بيشتر نمي تونم برم
حموم...
داشتم همين طور پشت سر هم اينا رو مي گفتم که يهو گفت:
- اهــــه ديوونه ام کردي. يه دقيقه ساکت شو بذار حرفم و بزنم.
همين طور که مي خنديدم ساکت شدم و نگاش کردم. نفس عميقي کشيد و گفت:
-
من و دوستام هر هفته مهموني مي گيريم. هر دو ماه يه بار مهموني توي خونه
من برگزار مي شه. جز شايان و فربد و آرسام کسي از ازدواج من و تو خبر
نداره، منظورم همکارامه که اکثرشون هم متاهل هستن. وقتي اين مهموني تو خونه
من برگزار مي شه، تو بايد بري چون نمي خوام کسي از جريان بويي ببره. حوصله
حرفاي بعدش و ندارم. من توي زندگيم هميشه طالب آرامش بودم. نمي خوام حضور
تو اين آرامش و از من بگيره. پس هميشه اين نکته يادت باشه. کاري نکن که
آبروي من زير سوال بره يا اين که تشنج توي زندگيم درست بشه. من از امشب توي
اون اتاق ته سالن مي خوابم. وسايلم رو هم مي برم اون جا. از وسايل تو اون
جا هيچي نيست جز يه کتابخونه که اون و هم توي يه فرصت مناسب مي ذارمش توي
اون يکي اتاق. پس خواهشا ديگه پات و اون جا نذار. اون جا حريم خصوصي منه،
همين طور که من پام و نمي ذارم توي حريم خصوصي تو توام ديگه پات و اون جا
نذار. خواستي دوستات و دعوت کني اين جا از يکي دو روز قبلش به من خبر بده
تا من خونه نيام. دوست ندارم بيام وسط سه چهارتا دختر. مهموني هاي فاميلي
رو هم تا اون جايي که مي توني کنسل کن چون من حوصله نقش بازي کردن رو واقعا
ندارم. نمي خوام تو پيش خودت برداشت بيخود بکني. اين نزديکي هامون ممکنه
باعث وابستگي تو بشه، که هم واسه من بد مي شه هم واسه خودت و هدف آينده ات.
پس تا جايي که مي توني کنسل کن اين مسخره بازيا رو ولي اگه نتونستي بازم
از چند روز قبلش به من خبر بده. من همه کارام برنامه ريزي شده است. نمي
تونم يه دفعه اي کاري رو انجام بدم. در ضمن طرلان دختر خاله ام بعضي وقتا
مي ياد اين جا که من قبلش به تو مي گم تا بري هر جايي که مي دوني. دوست
دارم وقتي مي ياد اين جا راحت باشه و حضور تو معذبش مي کنه.
حرفاش
داشت ديوونه ام مي کرد، ولي خونسردانه وسط حرفاش خيلي راحت پلکام و چند
بار به هم زدم و چند تا خميازه کش دار کشيدم. حرفش و قطع کرد و فقط نگام
کرد. منم شونه اي بالا انداختم و گفتم:
- خو چي کار کنم؟ حرفات خسته کننده بود.
با عصبانيت گفت:
- پاشو برو توي اتاقت.
پاشدم و گفتم:
- مي خوام برم دشوري. براي اونم بايد اجازه بگيرم؟!
- هر جا مي خواي بري برو فقط جلوي چشم من نباش.
- لياقت نداري.
اين
و گفتم و رفتم توي دستشويي. چقدر حرفاش واسم گرون تموم شده بود. به من مي
گه نمي خوام بچسبم بهت چون اين نزديکي ها باعث وابستگي مي شــــه! اي الهي
بگم چي بشه. الهي برسه روزي که تو وابسته من بشي و من خيلي قشنگ پام و
بذارم روي دلت و رد بشم و بهت هر هر بخندم. خدايا برسون اون روز رو. پارتي
مي گيره. دختر خاله آشغالش و دعوت مي کنه اين جا. بايد يه برنامه ريزي کنم.
يه جوري بايد آرامشش و ازش بگيرم. خودش بهم نقطه ضعف داد، پس منم بايد ازش
استفاده کنم.
بابا کنار عزيز جون نشسته بود و مشغول
گپ زدن بودن. با ديدن من گل لبخند روي لب هاي هر دو شکفت. زير لب سلامي
زمزمه کردم و رو به عزيز جون گفتم:
ـ گشنمه عزيز جون، روده ام ديگه داره من و مي خوره! کي شام مي دي بهمون؟
ـ قربون اون معده ات برم من مادر. يه چيکه صبر کن تا بابات چاييش و بخوره بعد شام و مي کشم.
بابا گفت:
ـ من خوردم عزيز، شام و بکش که اين عزيز دل بابا گشنه نمونه.
پاچه
خوار! تازه رفته فکر کرده ديده چه کاري کرده، حالا مي خواد دل من و به دست
بياره. عزيز از بلند شد و به آشپزخونه رفت. بابا دستش و به سمتم دراز کرد و
گفت:
ـ نبينم عروسک بابا چشماش غمگين باشه.
جوابي ندادم. پام و روي اون پا انداختم و با ناخن بلند شست پام روي شيشه ميز ضرب گرفتم. بابا که ديد جواب نمي دم گفت:
ـ قهري بابا؟
ـ ...
ـ ته تغاري؟!
ـ ...
بابا خم شد و از زير ميز بسته اي رو در آورد و گفت:
ـ خيلي خب، حالا که باهام حرف نمي زني، منم اين کادوي خوشگل و بهت نمي دم.
اَه، انگار داشت بچه خر مي کرد! اونم با يه آبنبات! خواستم از جا بلند شم و پيش عزيز برم که دستم و گرفتم و گفت:
ـ بگم ببخشيد کفايت مي کنه؟
توي چشماش نگاه کردم با يه دنيا کينه و گفتم:
ـ بار اولت بود بابا!
ـ عصبيم کردي!
ـ هر کاري هم که مي کردم، يادم نمياد روي آتوسا دست بلند کرده باشي، با اون گندي که بالا آورد!
ـ اون مريض بود، نياز به کمک داشت نه کتک!
ـ منم ديشب دست کمک به طرفتون دراز کردم.
ـ و من هم بهت کمک کردم. دوست ندارم بذارم بري، چون مي دونم چي در انتظارته.
ـ من اگه کاره اي بودم، همين طرف صدتا کار کرده بودم تا حالا. آتوسا قبل از رفتنش، اين جا دوست پسر داشت! يادتون که نرفته.
بابا سرش و زير انداخت و گفت:
ـ آتوسا شوهر کرده! اين و بفهم. ديگه حق نداري از اين حرفا در موردش بزني. يه وقت به گوش ماني مي رسه.
ـ ماني خودش همه چي و مي دونه.
ـ در هر صورت...
ـ بابا من کاري به اين کارا ندارم، بذار من برم. شما هم ماهي يه بار بيا به من سر بزن.
خنديد و گفت:
ـ اين حرفت منطقيه به نظر خودت؟
از خنده بابا شير شدم. خودم و کشيدم کنارش و در حالي که دست مي انداختم دور گردنش گفتم:
ـ
بابا تو رو خدا، خودت مي دوني که من از هر چي که خلاف باشه بيزارم. محاله
اون ور که رفتم اصل خودم و فراموش کنم. بابا به خدا فقط مي خوام دکتر بشم.
بابا که عصبي شده بود گفت:
ـ محاله ترسا، اين قدر اصرار نکن! وقتي گفتم نه، يعني نه!
از جا برخاستم و با خشم گفتم:
ـ لعنتي!
خواستم به اتاق برم که عزيز صدا زد:
ـ ترسا بدو شام.
اين
قدر گرسنه بودم که ديدم طاقت قهر کردن با شکمم رو ندارم. راهم رو به سمت
آشپزخونه کج کردم و پشت ميز نشستم. خيلي عنق غذا کشيدم و مشغول خوردن شدم.
کمي که در سکوت سپري شد، بابا گفت:
ـ راستي ترسا يادت باشه فردا بري شرکت ماني.
دست از خوردن کشيدم و گفتم:
ـ اون جا براي چي؟
ـ يه چک نوشتم که بايد ببري بدي به ماني. بعدش هم برو خونه ي آتوسا، براي شام دعوتمون کردن.
ـ خونواده ي ماني هم هستن؟
ـ نمي دونم شايد. براي چي؟
ـ همين جوري.
دوباره
مشغول خوردن شامم شدم. تا به حال نشده بود ما به خونه ي آتوسا بريم و
خونواده ي شوهرش نباشن. يه جورايي مي خواست فرق نذاره. ماني يه برادر بيست و
نه ساله به اسم نيما و يه خواهر بيست و چهار ساله به اسم مانيا داشت. آبم
با خواهرش توي يه جوب نمي رفت، ولي داداشش با حال بود. خوشم مي اومد باهاش
کل کل کنم. شامم رو خوردم و بعد از تشکر از عزيز و بوسيدن گونه اش، به
اتاقم برگشتم. عزيز بيچاره چه قدر زحمت مي کشيد، ولي براي اين که زني وارد
زندگي تنها پسرش نشه و نامادري بالاي سر نوه ي عزيزش نياد، از هيچ کمکي فرو
گذار نمي کرد. من هم که مي دونستم دليل تمام زحمت هاش راحتي منه، بيش از
پيش نسبت بهش احساس احترام و محبت پيدا مي کردم. خلاصه که اون شب اين قدر
فکر کردم، که مخم هنگ کرد. آخر هم با سر درد خوابم برد.
جلوي
ساختمون بلند شرکت ماني ايستادم. اوه، کي مي ره اين همه راه و؟! بار اولي
بود که مي اومدم شرکتش. هيچ وقت دوست نداشتم پام و توي محيط هاي مردونه
بذارم. مي دونستم که شرکت ماني هم تمام کارکنانش مرد هستن. حتي منشيش! خوش
به حال آتوسا با اين شوهرش! هيچ وقت خيالش ناراحت نمي شد که شوهرش با منشيش
بريزه رو هم يا اين که کارمنداي شرکت براش عشوه شتري بيان و... از پله ها
بالا رفتم و جلوي آسانسور ايستادم. دفتر ماني طبقه ي چهارم بود. از آسانسور
که اومدم بيرون، جلوي در قهوه اي رنگي که روش نوشته شده بود:
ـ «دفتر مدير کل، مدير عامل و معاونان»
ايستادم.
به به! کجا هم قرار بود برم. قاطي رئيس رؤسا. نگاهي به ظاهر خودم کردم.
مانتوي قهوه اي، شلوار کتون مشکي، شال قهوه اي، کيف و کفش قهوه اي! مي
دونستم که تيپم مقبوله. دستم و روي زنگ گذاشتم و فشردم. چيزي طول نکشيد که
پيرمرد مو سفيدي در و باز کرد و با ديدن من گفت:
ـ بفرماييد؟
پررو پررو گفتم:
ـ مي تونم بيام تو؟
ـ با کي کار دارين؟
ـ با آقاي ماني ستوده.
ـ وقت قبلي دارين؟!
اَه! انگار وزير و مي خوام ببينم! اين کيه ديگه؟ منشيشه؟ گفتم:
ـ نه خير.
در حالي که داشت در و مي بست گفت:
ـ شرمنده خانم، بدون وقت قبلي نمي شه.
قبل از اين که در بسته بشه، جيغم رفت به هوا:
ـ
اِاِ، چرا در و مي بندي؟ مانــــي؟ مانــــي کجايي؟ پاشو بيا دم در ببينم!
اوي مانــــي اين الان در و مي بنده منم مي رم ها، مانـــــي؟
پيرمرد
بيچاره از عکس العمل من مات و مبهوت بين در و ديوار خشک شده بود. نمي
دونست داشت چي کار مي کرد! چيزي طول نکشيد که سه مرد اومدن جلوي در! جونم
مرد! چه مردايي هم بودن. يکيشون که ماني بود، شوهر خواهر گل خودم، ولي اون
دو تا رو نمي شناختم، که از قضا هر دو نفر با دهان باز به من و ديوونه
بازيم خيره شده بودن. با ديدن ماني که مبهوت مونده بود گفتم:
ـ ماني اين نمي ذاره من بيام تو، چک ددي رو برات آوردم.
ماني با اين که به ديوونه بازي هاي من عادت داشت، ولي هنوز هم توي شوک بود. با ديدن قيافه اش دوباره جيغم بلند شد:
ـ مانــــي مردم از گرما! مي رم چک و واسه خودم خرج مي کنما، مي ذاري بيام تو يا نه؟
ماني تکوني خورد و خنده اش گرفت:
ـ تويي زلزله؟
ـ
پَ نَ پَ، بعد دو ساعت مي گه تويي؟ روح مادربزرگمه اومده شوهر نوه اش و
ببينه، که ببينه مقبول هست يا نه، ولي با اين گيج بازي تو کاملا ازت نا
اميد شدم ننه. من رفتم، به خدا سپردمت.
ماني با خنده دستم را گرفت و گفت:
ـ بيا تو ببينم.
سپس رو به پيرمرد و آن دو مرد جنتلمن ترسا کش گفت:
ـ اين ترساست، خواهر زن زلزله ي من. حالش اين جوريه، اگه کسي برخلاف ميلش حرفي بزنه جيغش مي ره بالا.
خنديدم و رو به مردا گفتم:
ـ با اين که نمي شناسمتون، ولي خوشبختم.
يکي از اونا زود خودش و جمع و جور کرد و دستش و گرفت به طرف من و گفت:
ـ نويد فراهان هستم و از آشنايي با شما کاملا خوشبختم.
چپ چپ نگاه به دستش کردم که زود خودش و جمع و جور کرد و قدمي عقب رفت. اون يکي جلو اومد، ولي جرئت نکرد دستش و جلو بياره و گفت:
ـ منم احسان کياني هستم، معاون شرکت.
براي احسان سري به نشونه ي آشنايي تکون دادم و رو به نويد با پررويي پرسيدم:
ـ شما چي کاره بودي؟
نويد که از روي مثل سنگ پاي قزوين من جا خورده بود گفت:
ـ من مدير عامل هستم.
رو به ماني که گوشه اي ايستاده بود و شوي خنده دار من و تماشا مي کرد و مي خنديد گفتم:
ـ وا، مگه تو مدير شرکت نيستي؟
ماني بين خنده گفت:
ـ من مدير کل هستم ترسا خانوم.
ـ کاش عقل کل بودي جا مدير کل.
ماني با خنده من رو دعوت به نشستن کرد و رو به اون پيرمرد گفت:
ـ عمو قاسم بي زحمت براي ترسا خانومي يه ليوان شربت آلبالو بيار، گرما زده شده.
ـ نـــــه!
همه با تعجب به من نگاه کردن و من با خنده و ناز گفتم:
- خب شربت آلبالو دوست نمي دارم، آب پرتقال مي خوام.
هر
چهار مرد، هم خنده شون گرفته بود، هم مطمئنا در ذهنشون مي گفتن چه دختر
لوسي! عمو قاسم چشمي گفت و رفت که براي من آب پرتقال بياره. ماني کنارم
نشست و در کمال تعجب، احسان و نويد هم نشستن. ماني هم از کار اون ها خنده
اش گرفت و رو به من سري به نشونه ي تأسف تکون داد و گفت:
ـ خب خواهر زن عزيز، چک و آوردي برام؟
ـ
بله، ولي ماني جون نصف نصف. توي اين گرما پدرم در اومد تا اومدم اين جا.
تازه اونم با متــــرو! لاي يه عالمه آدم بو گندوي چندش. اَه اَه اَه، يادم
مي افته حالم بد مي شه.
ـ هان چيه؟ بابات ماشين نداد بهت؟
ـ
نه خير، اين باباي ما هر چند وقت يه بار يه چيزي مثل خر مي ره تو رخت
خوابش گازش مي گيره. ديشبم از اون شبا بود. قبل از خوابش از ترس اين که من
صبح ماشين و بردارم، سوييچ و دو در کرد. صبحم کلي با سيم ميماي ماشين ور
رفتم بلکه روشن بشه، ولي نشد که نشد.
ـ آخي.
نگاهي به سر تا پاي ماني در اون کت و شلوار خوش دوخت کردم و گفتم:
ـ بزنم به تخته چه جيگري شده ماني! روز به روز عين قالي کرمون رو مياي!
ـ از اثرات هم نشيني با خواهرته ترسا جان. نمي ترسي با من اين جوري حرف مي زني؟ آتوسا دون به دون موهات و مي کنه ها.
ـ وا! چه خسيس! مگه چيه؟ شوهر خواهرمي، دوست دارم ازت بتعريفم.
ـ لطف داري خانوم گل.
عمو
قاسم با چهار ليوان آب پرتغال برگشت و سيني رو اول از همه جلوي من گرفت.
من هم با پررويي، جاي يک ليوان، دو ليوان برداشتم. اولي رو يک نفس سر کشيدم
و ليوانش رو دوباره توي سيني گذاشتم، دومي رو هم دستم گرفتم تا ذره ذره
بخورم. عمو قاسم با تعجب به من نگاه مي کرد، ولي ماني غش غش مي خنديدن.
احسان و نويد هم به زور جلوي خودشون رو گرفته بودن که نخندن. از ديدن قيافه
هاي سرخ شده شون خنده ام گرفت و گفتم:
ـ بخنديدن بابا، حالا مي پکين.
اين و که گفتم هر دو ترکيدن. نويد بين خنده گفت:
ـ تا حالا دختري مثل شما نديده بودم.
ـ براي اين که من يه دونه ام.
احسان گفت:
ـ واقعاً.
نگاهم
به انگشت حلقه ي احسان افتاد و ديدم که حلقه توي دستشه. پس زن داشت! ولي
نويد مشخص بود که مجرده. سر و گوشش هم بيشتر مي جنبيد. چک رو از کيفم در
آوردم و به دست ماني دادم و گفتم:
ـ خب ماني جون من ديگه مي رم خونه.
ـ مگه قرار نيست امشب خونه ي ما باشين؟
ـ مي رم خونه آماده مي شم و بعد ميام.
ـ خب اگه کاري نداري بمون دو ساعت ديگه با هم مي ريم خونه.
ـ نــــه! مي خوام برم خونه خودم و تزيين کنم، شب جلوي اون داداش چلغوزت کم و کسري نداشته باشم.
ماني فقط مي خنديد و چيزي نمي گفت. احسان و نويد هم ديگه آزادانه مي خنديدن. بلند شدم و گفتم:
ـ خيلي خب، من رفتم. ديگه شماها هم حتما يه دَشووري برين که خدايي ناکرده خودتون و نجس نکنين.
دوباره صداي شليک خنده بلند شد و من در حالي که لبخند مي زدم، از در شرکت ماني بيرون رفتم.
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 13:17 توسط nadia
|