رمان قرارنبود(24)
گوشيم و برداشتم. نگاش کردم. چه کاري 
درست بود؟ بشکنم؟ نشکنم؟ اواسط اسفند ماه بود. لعنتي يک ماه گذشته بود. 
ديگه طاقت نداشتم. نيلي جون زنگ زد با بابا حرف زد ولي بابا حرفش يه کلامه!
 حتي حرف از طلاق هم نمي زنه، فقط ميگه اين دختر امنيت جاني نداره. آخه 
تکليف من چيه؟ من دلم براي آرتان تنگ شده. گوشي رو سبک سنگين کردم. اين 
غرور لعنتي شکستنش برام سخت بود. آرتان ديگه هيچ سراغي ازم نگرفته بود. 
البته نيلي جون يه روز در ميون زنگ مي زد و حالم و مي پرسيد. آخر سر هم مي 
گفت آرتان بهت سلام مي رسونه. مي دونست پسرش مغروره. مي دونست بابا غرور 
پسرش و جريحه دار کرده. کاش مي شد يه جا ببينمش. کاش مي شد باهاش حرف بزنم.
 ولي آخه چه جوري؟ گوشي رو پرت کردم اون طرف. الان وقت شکستن غرورم نبود. 
از هر طرف که نگاه مي کردم توي اين ماجرا آرتان هم مقصر بود. پس اون بايد 
بهم زنگ مي زد. با بلند شدن زنگ گوشي صد متر پريدم بالا و نفهميدم چه طوري 
شيرجه زدم روي گوشي. شماره بنفشه بود. همه شاديم فروکش کرد و جواب دادم:
- بله؟
- سلام گل پرپر شده.
- سلام بنفشه.
- خوبي؟ بهتري؟
- بد نيستم.
- آره، واقعا پيداست.
- حوصله ندارم بنفشه. کارت و بگو.
- تو کي حوصله داري؟!
- بنفشه جان، قربون شکل ماهت برم، بگو چي کار داري؟
- امروز پنج شنبه است.
- خب؟
- بيا بريم به ياد چند ماه پيش پاتوق.
پاتوق؟!
 آرتان! آخ يادش بخير. ولي چه فايده؟ همين طور که من پاتوق و ترک کرده 
بودم، آرتان هم ديگه نمي رفت. براي چي مي رفتم؟ مي رفتم که جاي خاليش بيشتر
 داغونم کنه؟ ولي چرا که نه؟ شايدم تجديد خاطره مي تونست توي روحيه ام اثر 
مثبت داشته باشه و يه کم دلتنگيم و رفع کنه. بنفشه که سکوتم و ديد گفت:
-
 بيا بريم دختر خوب. باور کن دنيا به آخر نرسيده. يک ماهه خودت و حبس کردي 
توي خونه. بهت گفتم دانشگاهمون داره مي بره پيست توام بيا، نيومدي. گفتم با
 بچه ها مي خوايم بريم آبشار سميرم اصفهان، بازم نيومدي. گفتم مي خوايم 
بريم کوه، نيومدي. داري با خودت چي کار مي کني؟ پس اون ترساي شاد و شنگول 
چي شد؟
براي اين که زودتر ساکت بشه گفتم:
- باشه ميام، ولي ماشين ندارم. ماشينم خونه آرتان مونده.
- مهم نيست. شبنم ماشين شايان و مي گيره.
- باشه بياين دنبالم.
- قربونت برم الهي. باشه عزيز دلم، ساعت هفت دم خونه تونيم.
چقدر
 مودب شده بود! يادش بخير! قبلا سلام احوالپرسيمون هم فحش بود. ولي حالا! 
اون فحشا خيلي بيشتر از اين قربون صدقه ها بهم مي چسبيد. خداحافظي کردم و 
دراز کشيدم روي تخت. تا ساعت هفت سه ساعت وقت داشتم. کاش يه عکس از آرتان 
داشتم که حالا نگاش مي کردم. کاش فيلم عروسيمون پيشم بود. روز عروسيمون 
آرتان حاضر نشد بياد بريم آتليه عکس بگيريم. اون موقع براي منم مهم نبود؛ 
ولي الان اگه يه دونه عکس دو نفره باهاش داشتم چقدر مي تونست آرومم کنه. 
لحاف گنده ام و لوله کردم ...
کاش
 آرتان بود. آرتان چي کار کردي با دل و روح من؟ چرا نمي تونم يه لحظه... 
فقط يه لحظه به چيزي غير از تو فکر کنم؟ به هر چيز ديگه اي هم که فکر کنم 
آخرش ختم ميشه به تو. اين قدر توي فکر غرق شده بودم که نفهميدم کي ساعت شده
 شش. سريع از جا پريدم و رفتم توي حموم. بايد يه دوش مي گرفتم. بعد از اين 
که از حموم اومدم بيرون، موهام حالت گرفته و يه کم فر شده بود. همون جور 
بهش کتيرا و ژل زدم تا فر بمونه. بعد از اين يک ماه دوست داشتم يه کم به 
خودم برسم. به ياد همون روزا که براي رفتن به پاتوق خودم و خفه مي کردم. 
همون تيپي رو زدم که اون شب که مي خواستم با نيما اينا برم بيرون زده بودم.
 فعلا بهترين لباسي بود که داشتم. موي فر چقدر به صورتم مي يومد. از اتاق 
رفتم بيرون و لب پله ها بلند داد زدم:
- عزيز؟
بيچاره خيلي وقت بود انگار صداي منو نشنيده بود که پريد بيرون از هر جايي که بود و گفت:
- جونم عزيزم؟
بعد نگاهي به سر و وضع من کرد و گفت:
- به به، جايي مي ري ننه؟
اي روزگار! قبلا بايد براي بيرون رفتن جواب پس مي دادم ولي الان براي اين که برم بيرون ذوق هم مي کردن. سري تکون دادم و گفتم:
- بله، عزيز بابا خونه است؟
- آره مادر. توي اتاقشه.
راه افتادم سمت اتاق بابا و عزيز غر غر کرد:
- ببين کارش به کجا کشيده که نمي دونه کي هست کي نيست!
بي
 توجه رفتم سمت اتاق کار بابا. تقه اي به در زدم و رفتم تو. بابا پشت ميزش 
نشسته بود و سرگرم کاري بود. با ديدن من بلند شد ايستاد. تعجب رو از توي 
نگاهش مي خوندم. حالتش طوري بود که انگار منتظرم بوده. . سري تکون دادم و 
گفتم:
- سلام.
- سلام بابا. چه عجب! بيا. بيا تو بشين.
- نه مرسي. مي خوام برم بيرون. اومدم بهتون بگم و برم.
- کجا مي ري بابا؟
- با دوستام مي ريم شام بيرون. شايد شب دير برگردم.
بابا آهي کشيد که معنيش و نفهميدم و گفت:
- باشه. برو خوش بگذره بهت.
اومدم از اتاق بيام بيرون که گفت:
- با ماشين من برو.
پوزخندي زدم و گفتم:
- لازم نيست. شبنم ماشين مياره.
خداحافظي کرده و از اتاق خارج شدم. چرا 
از بابا نمي خواستم بذاره برگردم خونه آرتان؟ چرا يه بار هم ازش نپرسيدم 
چرا آرتان و اين قدر شديد محکوم کرده؟ چرا ازش نخواستم اين محکوميت اجباري 
رو تمومش کنه؟ شايد اگه من ازش مي خواستم رضايت مي داد. ولي واقعا چرا جلوي
 بابا هم غرور داشتم؟! انتظار داشتم بابا بياد بگه بسه ديگه برو خونه ات! 
چرا براي دوباره با آرتان بودن تلاش نمي کردم؟ نفس عميقي کشيدم و بعد از 
خداحافظي کردن با عزيز از خونه خارج شدم. حس زنداني اي رو داشتم که از 
زندان آزاد شده ولي چندان از اين آزادي راضي نيست.
از در خونه که رفتم بيرون، شبنم هم رسيد و من نشستم عقب. شبنم و بنفشه شروع کردن جيغ و داد:
- واي چه جيگر شدي!
- چقدر دلم برات تنگ شده بي شعور.
- چند وقت بود سه تايي نرفته بوديم بيرونا.
لبخندي زدم و گفتم:
- آره، منم دلم برام جمع سه تاييمون تنگ شده بود.
- الان بريم پاتوق گارسوناش هنگ مي کنن.
- آره والا، دلشون براي سه تفنگدار تنگ شده حتما.
- نه بابا، اونا تازه داشتن از دست ما سه تا يه نفسي مي کشيدن.
- بيخيال. مهم خودمون سه تاييم که دوباره امشب مي خوايم ديوونگي کنيم.
توي راه اونا هي حرف مي زدن ولي من سکوت کرده بودم و از پنجره بيرون و نگاه مي کردم. بنفشه گفت:
- چه خبر از آرتان؟
آهي کشيدم و گفتم:
- هيچي!
- از اولم مي دونستم از اين بشر هيچ بخاري بلند نمي شه.
- يعني بابا مامانش يه سر نيومدن خونه تون؟
- نه.
- کاراي رفتن چطور شد؟ شايان که هيچي نمي گه.
- فرم نامبر اولم اومده.
- يعني چي؟
- يعني مدارکم به دستشون رسيده و مشغول بررسي هستن.
- چه دنگ و فنگي! بعدش چي مي شه؟!
- بايد فرم نامبر دوم بياد، بعدشم ويزا.
- شايان از دست آرتان دلش خونه. چند بار که زنگ زده خونه تون، آرتان خيلي بد باهاش برخورد کرده.
مي
 دونستم. شايان خيلي وقت بود ديگه زنگ نمي زد خونه .آرتان هنوزم نمي دونست 
شايان وکيل منه، براي همينم خيلي روش حساس بود و عين نيما باهاش بد برخورد 
مي کرد. اين غيرتاش تا سر حد مرگ برام قشنگ بود. سري تکون دادم و گفتم:
- تقصير خودشه. نبايد زنگ بزنه خونه آرتان.
- خب تماساش کاريه.
- آرتان که کف دستش و بو نکرده.
- نکنه بهش نگفتي شايان چي کارت داره؟!
- نه.
- اي ناقلا. خب حق داره بيچاره! فکر مي کنه دوست پسر زنش پررو پررو زنگ مي زنه خونه.
خنديدم.
 خيلي وقت بود نخنديده بودم. شبنم و بنفشه هم از خنده من شاد شدن و دوباره 
جو صميمي بينمون به وجود اومد. ماشين و توي پارکينگ پارک کرديم و من با 
حسرت به جاي خالي ماشين آرتان خيره شدم. بنفشه دستم و کشيد و با خنده گفت:
- بيا بريم شوهر ذليل.
هر
 سه وارد شديم. سرم و انداخته بودم پايين. دوست نداشتم جاي خالي آرتان و 
دوستاش و ببينم. آخرين باري که اومدم اين جا با آرتان اومدم. بي توجه به 
شبنم و بنفشه داشتم مي رفتم سر ميزمون که سقلمه اي فرو رفت توي کمرم. سرم و
 بالا گرفتم و با ناراحتي گفتم:
- دوباره چه مرگته شبنم؟
به روبرو زل زده بود و بدون اين که نگام کنه گفت:
- اون جا رو.
سرم
 و گرفتم بالا. خداي من! آرتان! از روي صندليش بلند شد. همون جا سر جاش 
ايستاد و خيره شد توي چشماي مشتاق و تب دارم. زل زده بوديم به هم. باورم 
نمي شد! آرتان جلوي من بود؟!
نمي
 دونم چقدر گذشت که به نرمي خم شد و کتش و از پشتي صندلي برداشت و راه 
افتاد سمت در. دلم شکست! داره مي ره؟ يعني حتي نمي خواد منو ببينه؟ حتي 
ارزش يه سلام هم ندارم؟ چونه ام شروع کرد به لرزيدن. بغض کردم. ولي نه، 
نرفت! اومد طرف من و وايساد جلوم. نزديک نزديکم بود. ديگه هيشکي رو نمي 
ديدم. نه شبنم، نه بنفشه، نه دوستاي اون که زل زده بودن به ما. با صدايي 
تحليل رفته گفتم:
- سلام.
هيچي
 نگفت. فقط سرش و تکون داد. چشماش مي درخشيد. شايد اونم از ديدن من خوشحال 
بود. قلبم ديوونه وار داشت قفسه سينه ام و مي شکافت. بنفشه کنار گوشم گفت:
- ما مي ريم بشينيم.
فقط سرم و تکون دادم براشون. آرتان سرش و زير انداخت و زمزمه وار گفت:
- مياي با من؟
بدون حرف سرم و تکون دادم.  با هم از رستوران خارج شديم.
 نه اون حرف مي زد نه من. فقط نفساي عميق
 مي کشيدم. دوست داشتم بوي عطر تلخش و توي مشامم ذخيره کنم. رفت توي 
پارکينگ، ولي ماشينش که توي پارکينگ نبود. همين طور که دنبالش مي رفتم يهو 
چشمم افتاد به پرشياي خودم. با تعجب نگاش کردم. اونم با لبخند شونه بالا 
انداخت. لبخند منم عميق تر شد و بدون اين که چيزي بپرسم سوار شدم. دوست 
داشتم پيش خودم فکراي قشنگ دخترونه بکنم. دوست داشتم اين طور فکر بکنم که 
اونم از زور دلتنگي دست به دامن ماشينم شده. منتظر بودم راه بيفته ولي خبري
 نشد. برگشتم نگاش کنم و با نگام بپرسم چرا وايساده،  گفت:
- هيچي نگو. مي خوام اعتراف کنم که دلم براي هم خونه ام خيلي تنگ شده بود.
مي
 خواستم سرش داد بزنم. بگم اگه دلت تنگ شده بود پس کجا بودي؟ چرا زنگ نزدي؟
 چرا اس ام اس ندادي؟ چرا نيومدي ديدنم؟ من که اسير نبودم. باهام بيرون از 
خونه قرار مي ذاشتي، ولي شايد از اين پسر مغرور نبايد اين همه انتظار داشته
 باشم. همين که اين و گفت، خودش به دنيايي مي ارزيد. نياز نبود ديگه گله 
کنم. جاي گله اي باقي نمونده بود! شالم افتاد. گفت:
- موي فر بهت خيلي مياد.
بازم چيزي نگفتم. بغض کرده بودم. آرتانم دوباره مهربون شده بودم. دوباره داشت منو ديوونه مي کرد. گفت:
- فکر نمي کردم امشب اين جا ببينمت خوشحالم که پيشمي.
لبخندي زدم و چيزي نگفتم. خنديد:
- زبونت و موش خورده؟
زبونم و در آوردم. دوباره تبديل شدم به همون ترساي شيطون. گفتم:
- نخير. دارمش، سه متره.
شالم و کشيد روي سرم و گفت:
- خدا به داد من برسه.
خنديدم. گفت:
- نمي خواي چيزي بگي؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:
- منم دلم برات تنگ شده بود.
گله اي که من بايد مي کردم رو اون کرد.
- براي همين برگشتي خونه؟
- با بابا چي کار مي کردم؟ منتظر بودم تو بياي دنبالم. فکر مي کردم دوره هم خونه بودنمون ديگه تموم شده.
- تا اون جايي که من مي دونم قرارمون يه سال بود. الان که تازه شش ماه شده.
يعني
 شش ماه ديگه بايد جدا مي شديم؟! نه خدا! يک ماهش منو داغون کرد، چه جوري 
مي تونم دوريش و براي هميشه تحمل کنم؟ به روي خودم نياوردم ولي گفتم:
- چرا نيومدي دنبالم؟ بابام حق داشت. بايد از دلش در مي آوردي.
- فکر مي کني نيومدم؟!
- يه بار.
- يه بار اومدم خونه، بقيه اش و رفتم شرکت بابات.
نتونستم جلوي حيرتم و بگيرم و گفتم:
- راست مي گي؟!
گفت:
- براي دوباره به دست آوردن هم خونه ام چند بار هم رفتم.
- پس با اين حساب بابا ديگه راضي نمي شه. اگه مي خواست بشه، تا حالا شده بود.
ماشين و راه انداخت و گفت:
- راضي شد.
- چي؟!
- بابات حرفي نداشت. منتظر بود خودت بخواي برگردي.
فقط
 نگاش کردم. اي باباي... چي بهش مي گفتم؟ اين همه وقت منو عذاب داد به خاطر
 اين که منتظر بودم خودم ازش بخوام؟! کاش خواسته بودم. کاش...
ولي
 ديگه مهم نبود. مهم الان بود که پيش آرتان بودم. ديگه حرفي نزدم. آرتان هم
 چيزي نگفت. ساعت تازه هشت بود. دوست داشتم تا صبح با آرتان توي خيابونا 
بچرخم. آرتان شيشه رو کشيد پايين. نفس عميقي کشيد و گفت:
- اگه گفتي بوي چي مياد؟!
بو کردم. چيزي حس نکردم. شونه بالا انداختم. با مزه چپ چپ نگام کرد و گفت:
- اصولا خانوما هميشه با اين حرفا شوهراشون رو گول مي زنن. حالا من بايد اين کار و بکنم؟
با خنگي نگاش کردم. از نگاهم خنده اش گرفت و گفت:
- بوي عيد مياد.
راست مي گفت. هجدهم اسفند بود و بوي عيد همه جا پيچيده بود. بوي شب بو، بساط ماهي فروشي هم همه جا بر پا بود. سري تکون دادم و گفتم:
- آره واقعا!
حالا نوبت من بود که نفس عميق بکشم. دستم و گرفت و گفت:
- خب؟!
نگاش کردم. خنديد و گفت:
- خيلي خنگي ترسا. بوي عيد که بياد، دنبالش چي مياد؟
- عيد.
- خب؟
- اِ؟ آرتان!
دستم و فشار داد و گفت:
- موافقي بريم لباس بخريم؟!
لبخندي
 گشاد صورتم و روشن کرد. اولين باري بود که بهم پيشنهاد مي داد با هم بريم 
خريد. بعد از خريد عروسيمون ديگه با هم خريد نرفته بوديم. سرم و تکون دادم و
 با شادي گفتم:
- آخ جون!
با خنده گفت:
- وروجک شيطون.
و سرعتش و بيشتر کرد. داشتم به اين فکر مي کردم که خريد کردنم با آرتان شيرينه!
جلوي يک فروشگاه بزرگ ايستاد و من با 
هيجان پريدم بيرون. آرتان هم با خنده درهاي ماشين و قفل کرد و اومد کنارم. 
نگاهي به مغازه ها کرد و گفت:
- خب، از چي بايد شروع کنيم؟
- مانتو، نه شلوار، نه نه...
خنديد . همون طبقه اول مي خواستم توي همه مغازه ها سرک بکشم ولي آرتان با خنده جلوم و مي گرفت:
- ترسا اول خوب ويترينا رو نگاه کن. بعد برمي گرديم سر فرصت خريد مي کنيم.
- خب همش قشنگه.
- خيلي خب، پس بذار همش و ببينيم.
به
 ناچار کنارش راه افتادم. اصلا فکر نمي کردم همچين شخصيتي داشته باشه. اين 
قدر وسواس توي خريد کردن، از آرتان بعيد بود. عين خاله زنکا! برعکس من که 
هميشه همه چيز و توي همون مغازه اول بار مي کردم و مي يومدم بيرون. به 
ناچار همه طبقه ها رو باهاش گشت زدم.
سوار
 پله برقي که مي خواستيم بشيم عين آدماي ترسو جيغ و داد راه مي انداختم و 
هي الکي سکندري مي خوردم. آرتان سعي مي کرد جلوي شيطنتام و بگيره ولي وقتي 
مي ديد راه به جايي نمي بره، دستش و مي گرفت جلوي چشمش و با تاسف به تخس 
بازياي من مي خنديد. ديدن آرتان چنان منو شارژ کرده بود که ديگه دست خودم 
نبود و نمي تونستم خانوم وار رفتار کنم. 
جلوي
 يه مغازه کيف و کفش فروشي وايساده بودم و محو کيف و کفشا بودم که توي شيشه
 ويترين نظرم جلب شد به يه دختر و پسر که داشتن از پشت سرمون رد مي شدن. 
- تا وقتي که پيش مني نمي ذارم حسرت هيچ محبتي به دلت بمونه.
چشمام و باز کردم و زل زدم توي چشماش. اين جدي جدي آرتان بود؟! لبخند تلخي زد و گفت:
- هم خونه ام شش ماه ديگه مي خواد براي هميشه بره و شايد ديگه هيچ وقت نبينمش. مي خوام يه خاطره خوش ازم تو ذهنش باقي مونده باشه.
لعنتي!
 لعنتي! لعنتي! همه حسم پريد. آخه چرا واسه هميشه نه؟ چرا نمي خواي همه 
خونه هميشگيت باشم؟ چرا نمي خواي همسر واقعيت باشم نه صوري؟ ولي تو انگار 
هيچ حسي توي وجودت نيست. آرتان که متوجه اخمم شده بود گفت:
- چرا اخم کردي؟ حرف بدي زدم؟
سرم و تکان دادم و گفتم:
- نه نه، ياد اين افتادم که چقدر کارام کش پيدا مي کنه. دوست دارم ويزام زودتر آماده بشه. ديگه دارم خسته مي شم.
ولي هيچي نگفت. امان از اين غرور که مطمئن بودم بالاخره يه روزي کار دستم مي ده. وقتي يک دور کامل فروشگاه رو چرخيديم گفت:
- خب، حالا مي ريم توي همون مغازه هايي که اجناسشون چشممون و گرفته.
ناراحتيم يادم رفت. نقطه ضعفم هميشه خريد کردن بود. همه چي رو از يادم مي برد. با شادي گفتم:
- پس بايد توي همه مغازه ها بريم.
آرتان لبخند تلخي زد و گفت:
- باشه، مي ريم.
دلم
 لرزيد. جلوتر از اون راه افتادم و رفتم توي يکي از مغازه ها که يه مانتوي 
سفيد رنگ اسپرت پشت ويترينش چشمم و گرفته بود. آرتانم باهام اومد داخل. 
مانتو رو بهش نشون دادم و گفتم:
- اون و مي خوام.
آرتان مانتو رو خوب برانداز کرد و گفت:
- شيکه.
سپس رو کرد به فروشنده و گفت:
- اون مانتو رو سايز اسمالش و بدين لطفا.
چه سايز منم بلد بود! فروشنده که پسر جووني هم بود خيره خيره به من نگاه کرد و گفت:
- واسه خانوم مي خواين؟!
آرتان چپ چپ به پسره نگاه کرد و گفت:
- بله.
پسر
 رفت و از داخل کمداي اون طرف مغازه سايز اسمال مانتو رو آورد و گرفتش سمت 
من. قبل از اين که وقت کنم مانتو رو از دست پسره بگيرم، آرتان مانتو رو چنگ
 زد و دادش دست من. از حمايت و غيرتش تو دلم داشتن کيلو کيلو قند آب مي 
کردن ولي با خونسردي مانتو رو گرفتم و رفتم سمت پرو. تند تند پالتوم و در 
آوردم و مانتو رو پوشيدم.. آرتان چند ضربه به در زد و گفت:
- پوشيدي عزيزم؟!
دلم ضعف رفت. شده بوديم عين زن و شوهراي واقعي. در اتاق و باز کردم و گفتم:
- آره.
آرتان قدمي عقب رفت و برندازم کرد. منم با ناز چرخي زدم و گفتم:
- چطوره؟!
در همون حالت چشمم به آينه قدي ته مغازه افتاد. تندي پريدم بيرون و گفتم:
- اين جا اين قدر کوچيکه آدم تو حلق آينه است خودش و درست نمي تونه ببينه. بذار تو اون آينه خودم و قشنگ ببينم.
پسر فروشنده دستش و زد زير چونه اش و مشغول تماشاي من شد. در همون حالت گفت:
- تن خورش واسه شما فوق العاده است.
آرتان با ملايمت گفت:
- اصلا قشنگ نيست. برو درش بيار.
بدون توجه به حالت عصبيش گفتم:
- اِ؟ آرتان... خيلي خوشگله. من دلم يه دونه مانتوي سفيد مي خواست. خيلي وقت بود.
فروشنده هم گفت:
- آقا مانتو به اين قشنگي! سليقه خانومتون از شما خيلي بهتره ها!
آرتان
 بي توجه به من چند قدم به سمت پسره رفت که من رنگم پريد. نکنه دعوا کنه! 
نه، آرتان اهل اين حرفا نيست. جلوي فروشنده وايساد و با لحن مخصوص به خودش 
که آدم و رواني مي کرد گفت:
- آقاي محترم شما توي مکالمه هاي همه مشتري هاتون دخالت مي کنين؟!
فروشنده در جا کپ کرد. با تته پته گفت:
- خب... نه خب.
آرتان مشتش و گذاشت روي ويترين و با خشونت ذاتيش گفت:
- پس خواهشا توي چيزي که به شما مربوط نيست دخالت نکنين.
بيچاره
 فکر کنم تو عمرش اين جوري ضايع نشده بود. رفتم توي پرو و مانتو رو 
درآوردم. اصلا حسرت نمي خوردم به خاطرش. عجيب بود که چون آرتان دوسش نداشت،
 از چشم منم افتاده بود. اومدم بيرون مانتو رو دادم دست آرتان و اونم دادش 
به فروشنده. دست منو گرفت و دوتايي از مغازه خارج شديم. با لحن عادي رو به 
من گفت:
- اون مانتو رو خيلي دوست داشتي؟!
سعي کردم نظر اوليه ام رو بگم. گفتم:
- آره.
- ولي ترسا اون جنسش خيلي نازک بود. اصلا در حد دختري مثل تو نبود. حالا مي گرديم يه مانتوي سفيد قشنگ ديگه پيدا مي کنيم.
اي الهي من قربونت بشم که نمي خواي من ناراحت باشم. چقدر تو گلي آخه! الهي که خودم پيش مرگت بشم. سري تکون دادم و گفتم:
- مهم نيست.
       + نوشته شده در پنجشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 9:56 توسط nadia
        |