رمان سفیدبرفی(8)
سمانه خانم با صدای بلند خندید و گفت: - وای خدا مرگم بده! ببین چه عروسی درست کردم! نرگس بلند خندید و گفت: - اِوا سمانه جون؟ فکر شبش رو نکردی ها! بابا با این شکلی که تو درستش کردی این تا فردا صبح تلف می شه! همه خندیدن و من سرم رو انداختم پایین. اون روز که با توهان رفتیم ویلا کلی بهم خوش گذشت. خیلی جای قشنگی بود و من قبول کردم عروسیمون اون جا باشه. وقتی رسیدم خونه با کلی ذوق و شوق همه چیز رو درباره ی ویلا برای نرگس تعریف کردم. اون شب از بس خسته بودم سرم رو روی بالش نذاشته بودم که خوابم برد! فرداش با نرگس رفتیم و براش لباس خریدیم. یه کت دامن شیری رنگ که خیلی هم به نرگس می اومد. از اون موقع تا همین امروز این قدر استرس داشتم که نمی دونم چه طوری روزا گذشت! توی این دو هفته بقیه ی خرید ها رو با توهان انجام دادیم. توی آینه به خودم نگاه کردم؛ واقعا شکل ماه شده بودم! سایه ی صورتی رنگی به چشمم زده بودن که رنگ سبز چشمام رو بیشتر نشون می داد. ابروهام از همیشه نازک تر شده بود، لب هام با رژ صورتی ملایمی پوشیده شده بود. واقعا خوشگل شده بودم! ولی درسته لبام می خندید، ولی چشمام غمگین بود! همیشه دلم می خواست اولین کسی که منو توی لباس عروسی می بینه شوهری باشه که قلبم برای اون بزنه. ولی حالا... بی خیال بابا خودم رو عشقه. شکل گل شدم! به نرگس نگاه کردم، اون هم خیلی خوشگل شده بود! با این که آرایشش یه خورده غلیظ بود ولی بهش می اومد. در همین حین سمانه خانم، آرایشگرم، اومد کنارم ایستاد و گفت: - به به، شاه دوماد اومد خانوما! زن های توی آرایشگاه کل کشیدن. در همین حین تارا اومد توی آرایشگاه و با شیطنت خاص خودش گفت: - به به، سلام زن داداش گل خودم. خیلی خوش اومدم من! چه قدر همه منو تحویل می گیرن! بعد اومد طرف من و با بهت بهم نگاه کرد و با تعجب پرسید: - ببخشید خانم خوشگله، شما این زن داداش بد ترکیب من رو ندیدین؟ با مشت زدم به بازوش و گفتم: - گمشو دیوونه! - خندید و گفت: - پدر سوخته چه خوشگل شدی! فکر داداش منو نمی کنی؟ با عصبانیت نگاهش کردم که خودش با ترس ادامه داد: - بیچاره داداشم! کفش پاشنه بلندم رو از پام در آوردم و به سمتش گرفتم که خودش چند قدم رفت عقب و گفت: - غلط کردم، ببخشید! گلیا ولی خدا وکیلی خیلی خوشگل شدیا!
سمانه خانم اومد پیشمون و گفت:  - خجالت بکشین! اون بنده خدا پشت در ایستاده شما دارین اینجا از هم دیگه تعریف می کنین؟ پاشین! با کمک تارا بلند شدم. سمانه خانم یه شنل انداخت دورم و کلاهشم گذاشت روی سرم و گفت:  - خوشبخت بشی عروسک! زیر
  لب تشکر کردم. نرگس و تارا روی سرم پول می ریختند و همه برام آرزوی  
خوشبختی می کردن. بالاخره از آرایشگاه اومدیم بیرون. زانتیای توهان رو  
دیدم. خیلی قشنگ شده بود! ولی هرچی نگاه می کردم خودش رو ندیدم. مجبوری
  سرم رو بلند کردم و به دور و برم نگاه کردم. توهان کنار ماشین ایستاده 
بود  و به من خیره شده بود. چه قدر من کورم! آدم به این گندگی رو ندیدم! 
همین  طور بهم خیره شده بود. تعجب توی چشماش موج می زد. نگاهش بدجوری اذیتم
 می  کرد! تارا بهم نگاه کرد و گفت:  - می دونی چرا این طوری نگاهت می کنه؟  - نه، چرا؟  - به خاطر این که شکل آهو شدی! اون هم توی عروسیشون همین طوری آرایش شده بود. ناراحت
  شدم، دلم گرفت! چرا دوست داشتم به خاطر زیبایی خودم بهم خیره بشه؟ چه قدر
  من احمقم که همچین فکری کردم! با ناراحتی رفتم سمت توهان. خدا رو شکر 
توهان  به فیلم بردارا گفته بود از آرایشگاه فیلم برداری نکنن! توهان اومد جلوم و گفت:  - خوشگل شدیا جوجو کوچولو! نمی دونم چرا بیشتر ناراحت شدم. می خواستم حرصش رو دربیارم به خاطر همین بلند گفتم:  - خب بالاخره منم باید یه جفت برای آینده ام پیدا کنم دیگه! می خوام شوهر کنم باید خوشگل باشم! بعد رفتم سمت در ماشین که توهان از پشت دستم رو گرفت و گفت:  - ببین فعلا من شوهرتم؛ هیچ کاری هم نمی تونی توی خونه ی من بکنی! فهمیدی؟  - اگه نفهمیده باشم چی؟  - اون وقت جوری بهت حالی می کنمت که بگی غلط کردم! - آخ آخ آخ ترسیدم! ببین داره تموم تنم می لرزه! ببین دارم می لرزم! چرا این ها رو می گی؟ فکر نمی کنی من از ترس سکته می کنم؟ بعد دستم رو از توی دستش بیرون آوردم و سوار ماشین شدم. خوشحال بودم که تونستم عصبیش کنم. ایول به خودم! سوار
  شد و با کلافگی دستش رو کرد توی موهای خوش فرمش و راه افتاد. یه بیست  
دقیقه ای می شد که توی راه بودیم. از صبح کله سحر تو آرایشگاه بودم، داشتم 
 از خستگی می مردم. خیابونم که ماشاالله! بالاخره رسیدیم، ساعت شش بود! با این ترافیک یک ساعت رسیده بودیم. عروسی ساعت هفت شروع می شد، پس تقریبا به موقع رسیده بودیم! فیلم
  بردار دم در ایستاده بود. اومد سمت ما و با گفتن چندتا کار که هیچیشم  
نفهمیدم، رفت عقب و دوربینش رو زوم کرد روی من و توهان. توهان دستم رو گرفت
  و آروم بردم سمت باغ. صدای تارا که داد می زد «اومدن!» رو شنیدم. پس از ما زودتر رسیده بودن! باغ خیلی قشنگ شده بود. توی استخر کلی شمع گذاشته بودن. واقعا عالی شده بود! به
  سمت ساختمون رفتیم. تا داخل شدیم یه جمعیت به سمتمون هجوم آوردن. آذر جون
  اومد سمتم، گونم رو بوسید و شنل رو از من گرفت. توهان به شونه های لختم خیره شد، سریع شال رو انداختم روی شونه هام. لبخندی به روم زد و زمزمه کرد:  - این طوری خوشگل تری! این دفعه خوشحال شدم و زیر لب گفتم:  - ممنون! با هم رفتیم به سمت جایگاهمون و نشستیم. قرار
  بود برای عقد فقط دو تا خانواده باشن و برای عروسی بقیه ی مهمونا بیان.  
آذر جون و نرگس پارچه رو بالای سرم نگه داشتن و تارا شروع کرد به قند  
ساییدن. حاج آقا رو به رومون نشست و شروع کرد.  -
  بسم الله الرحمن الرحیم. سرکار خانوم گلیا امیدی، فرزند محمد، آیا وکیلم 
 شما رو به عقد دایم آقای امیر توهان راد، فرزند کامیار، با مهریه ی معلوم 
 یک جلد کلام الله مجید، یک جفت آینه و شمعدان و تعداد هزار و پانصد سکه ی 
 بهار آزادی دربیاورم؟  صدای نرگس رو شنیدم که با خنده می گفت:  - عروس رفته گل بچینه! حاج آقا دوباره گفت:  - سرکار خانوم گلیا امیدی، برای بار دوم می پرسم، آیا وکیلم؟  این دفعه صدای آذر جون بلند شد:  - عروس رفته گلاب بیاره! حاج آقا با خنده گفت:  -
  نه، مثل این که عروس خانوم رو کلا از مجلس بیرون انداختین! خب عروس خانوم
  اگه همه کارهات رو کردی؛ این آقا داماد رو بیشتر از این منتظر نذار! برای
  بار سوم می پرسم، آیا وکیلم؟  به توهان نگاه کردم، قلبم با سرعت می زد. توهان دستم رو گرفت و آروم گفت:  - آروم باش، فقط بگو! چشمام رو بستم و با صدای لرزونی گفتم:  - با اجازه ی برادرم و بقیه ی بزرگ ترا، بله! صدای
  کل کشیدن نرگس و بقیه توی گوشم پیچید. تموم شده بود! من الان زن توهان  
بودم. تک تک می اومدن و بغلمون می کردن و تبریک می گفتن. آذر جون گردنبند  
قشنگی رو به گردنم بست و گفت:  - مبارکت باشه عروس گلم! خشایار و نرگس اومدن طرفمون. خشایار ساعت خوش فرمی رو که برای توهان خریده بود داد دستش و مردونه باهاش دست داد و گفت:  - مواظبش باش! بعد اومد طرفم و گفت:  - خوشبخت شی کوچولو! از بغل خشایار اومدم بیرون، بغض کرده بودم. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم، سرم
  رو برگردوندم؛ طاها بود! داشت با لبخند نگاهم می کرد. خودم برای عروسی  
دعوتش کردم! تا بهش گفتم دارم ازدواج می کنم صدای همیشه خندونش غمگین شد.  
نمی دونم چرا، ولی می دونستم دلم نمی خواد طاها ناراحت باشه!
تقریبا به سمت طاها پرواز کردم. تنها مردی که بعد از خشایار بغلش کرده بودم طاها بود! گفتم:  - خیلی بی معرفتی! - تازه شدم مثل تو! به
  چشمای مشکی همیشه شیطونش که غم عجیبی توش بود نگاه کردم. به لحن همیشه  
شادش که توش بغض بود گوش دادم. منو از خودش جدا کرد و با لبخند تلخی نگاهم 
 کرد و گفت:  - خوشگل تر شدی سفید برفی. از همیشه خانم تر شدی سفید برفی کوچولو! صدای توهان باعث شد برگردم به عقب:  - سفید برفی؟  با ترس به چشمای عصبی توهان که به طاها خیره شده بود نگاه کردم. نمی دونم چرا به تته پته افتاده بودم، نمی تونستم حرف بزنم! طاها رفت جلو و با توهان مردونه دست داد و گفت:  - سلام، طاها هستم دوست و هم محله ای قدیمی خشایار و گلیا! توهان سرد گفت:  - خوشبختم. طاها رو کرد به من و گفت:  - خب عزیزم من دیگه باید برم. می رم پیش خشایار، قربونت بشم!  زیر چشمی به توهان نگاه کرد و چشمکی به من زد. خنده ام گرفت! می خواست توهان رو عصبی کنه که البته موفق شد. رگ گردن توهان زده بود بیرون. طاها رفت و توهان دستم رو محکم کشید. تقریبا داد زدم:  - آی چته؟ دستم شکست! - ساکت باش گلیا. که سفید برفی، آره؟  - آره، خیلی ها منو این طوری صدا می کنن از جمله...  پرید وسط حرفم و گفت:  - خیلی ها غلط می کنن با تو! - درست حرف بزن. - اگه نزنم؟  - خودم خفت می کنم! - برو جوجه، برو با هم قدِ خودت بازی کن! - امیدوارم بمیری! - آمین! - الهی خودم حلوای مراسمت رو بپزم! - من تا تو رو کفن نکنم هیچ جا نمی رم! همین طور نشسته بودیم و کل کل می کردیم. نرگس اومد طرفمون و گفت:  - بچه ها خدایی نکرده نمی خواین برقصین؟ با تعجب گفتم:  - رقص؟  - پَ نه پَ! مثلا عروسی شماستا! توهان رو کرد به نرگس و گفت:  - چشم نرگس خانوم، یه ذره دیرتر میایم. نرگس رفت.
توهان آروم دستم رو گرفت و گفت:  - معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحت بشی. بدون هیچ حرفی سرم رو تکون دادم. توهان بلند خندید و گفت:  - گلیا تو بلدی تانگو برقصی؟  - نه.  - خب ولی الان باید برقصی! - یعنی چی؟  - یعنی تو نمی دونی عروس دوماد باید توی عروسیشون تانگو برقصن؟  - نه! با دستش زد توی سرش و گفت:  - خاک بر سر من با این زن انتخاب کردنم! با عصبانیت گفتم:  - من اگه خیلی کارها رو بلد نیستم بهتر از اینه که مثل آه...  وسط حرفم پرید و گفت:  - هوی! اگه اسمش رو بیاری به خدا قسم زندت نمی ذارم! ساکت شدم و توی صندلیم فرو رفتم. توهان با صدای آرومی گفت:  - عیبی نداره. فقط هرکاری من می کنم تو هم بکن. قدم اشتباه بر ندار و حرکت اضافی هم نکن. به آرومی گفتم:  - باشه! - راستی یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم! برگشتم و بهش نگاه کردم، با شیطنت نگاهم می کرد. باز معلوم نبود می خواد چه کار کنه! پرسیدم:  - چی می خوای بگی؟  سرش رو تکیه داد به صندلی و گفت:  - خیلی، خیلی، خیلی، خیلی، خیلی، خیلی...  همین طور داشت می گفت خیلی که عصبانی شدم و گفتم:  - بس کن دیگه. خیلی چی؟  لبخند شیطونی زد و ادامه داد:  - خیلی، خیلی، خیلی، دیوونه ای! یعنی فکم داشت می چسبید به زمین! کلا استاد ضدحال زدن بود این بشر! - آره تازه شدم مثل تو! - منم یکی از تو دیوونه تر! - آره معلومه. بلند
  خندید. سرم رو برگردوندم. نمی دونستم باید چه جوابی بهش بدم! نرگس داشت 
با  چشم غره نگاهمون می کرد. یهو یادم اومد باید می رفتیم می رقصیدیم! سریع رو کردم به توهان و گفتم:  - توهان، توهان! - چیه؟  - بدو دیگه! باید بریم برقصیم. - آخ راست می گی ها. گلیا ببین خراب کاری نکنی ها! - باشه بابا، اه! - خب دستم رو بگیر! دست
  هم رو گرفتیم و به طرف وسط سالن راه افتادیم. همه دست زدن و توی یه لحظه 
 چراغ ها خاموش شد و فقط نور شمع، فضا رو روشن می کرد. خیلی رمانتیک و  
عاشقانه بود. توهان یه دستش رو گذاشت رو کمرم و به آرومی گفت:  - دستات رو بذار رو شونه هام. همون
  کاری که گفت رو انجام دادم. واقعا داشتم از خجالت می مردم! تا به حال توی
  تمام عمرم به یه مرد این قدر نزدیک نبودم؛ حتی به خشایار! نمی تونستم به 
 چشماش نگاه کنم. آهنگ شروع شد.  
 «چه قدر خوبه که تو هستی چه قدر خوبه تو رو دارم چه قدر خوبه که از چشمات می تونم شعر بردارم تو که دلواپسم می شی همه دلواپسیم می ره شاید این واسه تو زوده یا شاید واسه من دیره واست زوده بفهمی من چرا آواره ی دردم واسم دیرم از این خلوت به شهر عشق برگردم واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی لالالا لالالا لالالا نه این که بی تو ممکن نیست نه این که بی تو می میرم به قدری مسریه حالت، که دارم عشق می گیرم همه دلشوره ام از اینه، که عشق اندازه ی حاله تو جوری عاشقی کن، که نفهمم عشق با کوتاهه واست زوده بفهمی من چرا آواره ی دردم؟  واسم دیرم از این خلوت به شهر عشق برگردم واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی؟  لالالا!» 
 آرامش عجیبی گرفته بودم. دوست داشتم این صحنه ها واقعی باشه، دوست داشتم توهان واقعا شوهرم می شد! دوست داشتم واقعا عروسیم بود. ولی اگه عروسیم بود داماد کی بود؟ نکنه توهان...  نه، نه! برای من، توهان فقط به عنوان یه پله برای رسیدن به آرزوهام بود، فقط همین!  می
  خواستم سرم رو از رو سینش بلند کنم اما دلم نمی اومد این پناهگاه امنی که
  تازه پیدا کرده بودم رو از دست بدم. بالاخره آهنگ تموم شد و من مجبور شدم
  از سینه ی توهان دل بکنم. نمی دونم چرا نگاهم رو از توهان می دزدیدم. فکر
  می کردم شاید از نگاهم بفهمه که توی دلم چه خبره! مهمونا دست زدن و من و 
 توهان دوباره رفتیم سمت صندلی هامون. این دفعه تمام مهمون ها اومدن وسط  
سالن و دو به دو شروع به رقصیدن کردن. 
 «آدمكاي برفي آروم تر بخنديد، ستاره هاي روشن چشماتونو ببنديد يواش يواش بباريد اي قطره هاي بارون، ليلاي من تو خوابه كنار بيد مجنون نگو يه وقت كه دستات قلبم رو بردن از ياد، كجا رفتي عزيزم دلت منو نمي خواد تنهاي تنها موندم نمونده ديگه حرفي، رفيق غصه هامن آدمكاي برفي آدمكاي برفي آروم تر بخنديد، ستاره هاي روشن چشماتونو ببنديد يواش يواش بباريد اي قطره هاي بارون، ليلاي من تو خوابه كنار بيد مجنون نگو يه وقت كه دستات قلبم رو بردن از ياد، كجا رفتي عزيزم دلت منو نمي خواد تنهاي تنها موندم نمونده ديگه حرفي، رفيق غصه هامن آدمكاي برفي.» 
 بی
  اختیار دست توهان که تو دستم بود رو فشار دادم. لبخند قشنگی که چال های  
گونه اش رو نشون می داد زد و محکم تر از خودم دستم رو فشار داد. دردم گرفته
  بود. ولی درد لذت بخشی بود! نمی دونستم چِم شده. نمی دونستم چه اتفاقی  
داره میفته، فقط این رو می دونستم که دارم لذت می برم! لذتی که نمی تونستم 
 پنهانش کنم! بالاخره وقت شام خوردن رسید و  
مهمونا رفتن سمت میزهای غذا. خداییش آقای راد که دیگه بهش می گفتم بابایی، 
 شاهکار کرده بود! غذاهای جور وا جور با کلی مخلفات واقعا همه رو به اشتها 
 در می آورد! با توهان به سمت میز مخصوصمون رفتیم. فیلم بردار اومد جلومون و
  دوباره اون دستورای مسخره اش رو شروع کرد. مگه آدم برای غذا خوردن هم 
باید  این همه ناز و ادا بیاد؟ اَه اَه اَه!
توهان آروم خندید و قاشق رو گرفت جلوی دهنم و گفت: 
 - بخور، این قدرم غر نزن!
 همین طور که زیر لب غرغر می کردم غذا رو خوردم که فیلم بردار احمق، جفت پا پرید وسط غذا خوردنم و با اون صدای لوس و احمقانش گفت: 
 - کات، کات! خیلی بد بود. باید با احســـاس غذا بخوری عزیزم! یه چشمکم موقع خورن به شاه دوماد بزن!
 دستم رو گرفتم جلوی دهنم و ادای بالا آوردن رو در آوردم. توهان از خنده غش کرده بود.
 با عصبانیت ساختگی گفتم: 
 -
  زهرمار. بابا این دختره ی تفلون رو بیرون کن دیگه. اهه! نمی ذاره یه لقمه
  از این گلوی واموندمون پایین بره! خیر سرم می خوام غذا کوفت کنم!
 - خب من چه کار کنم؟ باید فیلم بگیره یا نه؟ 
 دختره ی بدترکیب دوباره اومد جلوی ما و گفت: 
 - خب آماده شدین؟ 
 توهان با خنده گفت: 
 - بله بله، آماده ایم!
 دوباره قاشق رو گرفت جلوی صورتم و منم همون طور که خانوم ایکبیری دستور داده بودن، غذا رو جویدم و قورت دادم.
 دوباره صدای نحسش بلند شد: 
 - خوب بود. خب حالا عروس خانم شما قاشق رو بذارین توی دهن آقا دوماد!
 اَه
  چه قدر از این کارها بدم میاد! قاشق رو بردم بالا و گذاشتم توی دهن 
توهان.  مثل همیشه خیلی نرم غذا رو جوید و آهسته قورت داد. این بشر منو یاد
 لردهای  انگلستان مینداره! مثل اون ها شیک غذا می خوره! مثل اون ها آروم و
 شمرده  راه می ره! مثل اون ها... واقعا تیکه ایه برای خودش!
 صدای این عجوزه دوباره بلند شد: 
 - عالی بود، محشـــر! حالا نوبت عسله!
 آخ
  جون من عاشق این قسمت عروسیم. همیشه خیلی دوست داشتم انگشت یه مرد رو گاز
  بگیرم! کی بهتر از توهان؟ انگشتم رو فرو بردم توی عسل و کنار لبای توهان 
 نگهش داشتم. توهان انگشتم رو برد داخل دهنش. برای یه دقیقه قلبم از کار  
افتاد! تمام موهای بدنم خود به خود سیخ شده بود. انگشتم رو از دهنش در آورد
  و انگشت عسلیِ خودش رو جلوم گرفت. هنوز توی شوک بودم! انگشتش رو برد توی 
 دهنم. نا خوداگاه محکم تر از اون چیزی که می خواستم انگشتش رو گاز گرفتم. 
 صورتش درهم رفت و رنگش قرمز شد!