رمان سفیدبرفی(9)
- ببخشید!
چشم غره ای بهم رفت. بدون این که بفهمم چه کار می کنم گفتم:
- اصلا خوب کاری کردم که گاز گرفتم. حقت بود!
با لبخندی مصنوعی زمزمه کرد:
- عروس خانم، خودت رو برای شب آماده کن. می خوام حسابت رو برسم!
ترسیدم. لحنش بوی تهدید می داد! اگه بلایی سرم می آورد چی؟ هیچ غلطی نمی تونست بکنه! اگه بخواد بهم نزدیک بشه این قدر جیغ می کشم که همه بریزن توی خونه!
آخه دیوونه مثلا شوهرته ها! یا خدا نکنه دیوونه بشه بلا ملایی سرم بیاره؟
با ترس به توهان نگاه کردم. داشت با یه لبخند مرموزی بهم نگاه می کرد. به ترسم غلبه کردم و با لحن تندی گفتم:
- ها؟ چیه؟ خوشگل ندیدی؟
- خوشگل که زیاد دیدم. ولی عروس به این زشتی تا حالا ندیدم!
- حالا انگار خودش چه تحفه ای هست!
با لحن بامزه ای گفت:
- کسی چیزی گفت؟ آها صدای باد بود!
- توهان به خدا با همین دستای خودم خفت می کنم!
- هه هه هه! شتر در خواب بیند پنبه دانه.
- توهان امیدوارم بمیری!
لبخندی زد و هیچی نگفت. ساعت از دوازده گذشته بود، دیگه کم کم مهمونی داشت تموم می شد. مهمونا می اومدن سمتمون و بهمون تبریک می گفتن. خانواده ی عموی توهان به سمتمون اومدن. توهان و من از جامون بلند شدیم. توهان گرم عمو و زن عموش رو بغل کرد.
عموش اومد به سمت من و گفت:
- خوشبخت بشی عزیزم!
خیلی شبیه بابایی بود. مثل بابایی مهربون و خوش رفتار بود! برعکس آقای راد همسرش این قدر افاده و فیگور می اومد که حال آدم رو بهم می زد!
خیلی سرد و خشک گفت:
- تبریک می گم.
با یه لحنی درست عین لحن خودش گفتم:
- خیلی ممنون.
نوبت بچه هاشون رسید. دختر عموی توهان که از تارا شنیده بودم اسمش شهرزاده اومد جلو و با یه لحنی، درست عین مادرش گفت:
- تبریک می گم گلیا جون.
- خیلی ممنون عزیزم.
به لباسش نگاه کردم؛ این که دیگه لباس نبود، همش تور بود! فکر کنم می خواست به خاطر خرید پارچه زیاد توی خرج نیفته!
از این فکرم خنده ام گرفت و پوزخندی زدم. به شهرزاد که تقریبا جفت توهان بود نگاه کردم. حرصم گرفته بود! دختره ی عوضی یه جوری نزدیکش بود که انگار عروس ایشونه! بالاخره از توهان جدا شد و رفت سمت مامان باباش.
شهریار اومد جلو و با لحن گرمی گفت:
- تبریک می گم. خوشبخت بشین.
ازش بدم نمی اومد. نگاهش هنوزم ترسناک بود. ولی نمی دونم چرا ناخوداگاه بهش اعتماد داشتم. انگار که خیلی آدم خوبیه! برای یه ثانیه چشمم به توهان افتاد که داشت با نگاه ترسناکی به دست من که توی دست شهریار بود نگاه می کرد. یهو همه ی خاطراتی که تارا برام تعریف کرده بود اومد جلوی چشمام. سریع دستم رو از دست شهریار در آوردم.
شهریار به توهان نگاه مسخره ای کرد و پوزخندی زد. رفت طرف توهان و دستش رو دراز کرد و گفت:
- تبریک می گم!
به تارا نگاه کردم. با نگرانی به توهان و شهریار زل زده بود. یعنی هم آذر جون و بابایی و تارا با حالت خیلی بدی به اون دو تا خیره شده بودن. انگار می ترسیدن که هم دیگه رو بکشن! به توهان نگاه کردم؛ توی چشماش نفرت موج می زد، شهریارم همین طور! کاملا مشخص بود که چه قدر از هم دیگه بدشون میاد!
توهان خیلی سرد گفت:  - ممنون. شهریار چند قدم رفت عقب دوباره رو به من کرد و با صدای خیلی آرومی گفت:  - مواظب باشین گلیا خانوم. این پسر عموی من خیلی دیوونه است. مراقب خودتون باشید! منظورش
  رو نفهمیدم، ولی به شدت از حرفی که زد ترسیدم. به توهان نزدیک شدم و دستش
  رو محکم گرفتم. توهان با عصبانیت به شهریار نگاه کرد. شهریار با لبخندی 
سرش  رو تکون داد و رفت سمت خانوادش. توهان گفت:  - چی زر زر می کرد؟ - هیچی! - گلیا منو عصبانی نکن ها! بهت می گم چی گفت؟  از صدای بلندش ترسیدم. به تارا نگاه کردم، داشت با ترس نگاهم می کرد. تا
  نگاه منو دید، با حرکات اشاره بهم فهموند که توهان رو عصبانی تر نکنم.  
مجبور بودم به توهان بگم شهریار بهم چی گفت وگرنه این خل و چل خون به پا می
  کرد! - هیچی بابا، گفت مراقب خودتون باشین! - غلط کرد، مرتیکه ی...  - توهان مردم دارن نگاه می کنن! - به درک نگاه کنن! تارا سریع پرید سمت ما و دست منو گرفت و گفت:  - داداشی یه دقیقه این عروس خوشگل رو به ما قرض بده دیگه! بعد دستم رو کشید و سریع بردم کنار دیوار. -
  وای گلیا داشتم سکته می کردم! هی می گفتم اگه با هم دعواشون بشه چه خر تو
  خری بشه! خدا رو شکر. خدا رو شکر دعوا درست نشد وگرنه حتما یکیشون اون 
یکی  رو سر به نیست می کرد! - آره واقعا، منم ترسیده بودم. این ها واقعا انگار از هم دیگه بدشون میاد! - بدشون میاد؟ از هم متنفرن! - بی خیال بابا. به تارا نگاه کردم، خیلی خوشگل شده بود! یه لباس شب مشکی بلند پوشیده بود که کلی پولک دوزی و منجوق دوزی داشت. خیلی بهش می اومد. لبخندی زدم و گفتم:  - خیلی خوشگل شدیا - چوب کاری می فرمایید! ما انگشت کوچیکه ی شما هم نمی شیم.
به توهان نگاه کردم، داشت با اهورا حرف می 
زد. توی ماشین  نشسته بودم و منتظرش بودم تا بیاد. عروسی بالاخره تموم شده 
بود و این برای  من یعنی شروع یه زندگی مثلا مشترک! بوی عطر توهان توی 
ماشین پیچیده بود. از  نبودش استفاده کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم. نمی 
دونم چرا از بوی عطرش  خوشم می اومد! همیشه از عطر های تند متنفر بودم ولی 
الان...  توهان سوار شد و با عصبانیت گفت:  - ببخشید دیر شد. - عیبی نداره. - گلیا ببین دارم باهات اتمام حجت می کنم. دور و بر شهریار نپلک وگرنه پدری ازت در میارم که تو خوابم نبینی! عصبی شدم، حق نداشت به من دستور بده! با لحن مسخره ای گفتم:  - اصلا به تو چه. تو چه کاره ی منی؟ من هر کاری دلم بخواد می کنم! ماشین رو نگه داشت و گفت:  -
  گلیا توی این یه مورد اصلا شوخی ندارم. وای به حالت اگه بشنوم یا ببینم  
دور و بر شهریار بودی. اون وقت کاری می کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی. ازش می ترسیدم ولی قاطی کرده بودم. با صدای بلندتر از خودش داد زدم:  -
  هویـی سر من داد نزنا! اگه قاطی کنم از تو هم بدترم. آقای مثلا روشن فکر،
  عقده های زن قبلیت رو سر من حق نداری خالی کنی! اون یه غلطی کرد قرار 
نیست  منم مثل اون باشم. شما اشتباه می کنی. خیلی وقته از به دنیا اومدنم 
پشیمون  شدم، خیلی وقته! چیه؟ می خوای ثابت کنی منم مثل اون آهو جونتم؟ 
نخیر نیستم.  من تا به حال توی عمرم به غیر از خشایار و طاها با هیچ مرد 
دیگه هم کلام  نشدم. اگرم می بینی الان به عنوان زنت توی ماشینم، فقط و فقط
 به خاطر اینه  که همیشه دوست داشتم درسم رو ادامه بدم! فهمیدی آقای دکتر؟  بغضم
  شکسته بود، هق هق می کردم. نمی خواستم گریه کنم ولی نمی تونستم! از این 
که  منم مثل آهو می دید متنفر بودم. فکری که درباره ام می کرد برام مهم 
بود.  نمی دونم چرا ولی مهم بود! سرم رو به شیشه تکیه دادم. مرتیکه ی بی 
فرهنگ  حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد! ماشینای مهمونا پشتمون بودن
 و بوق  می زدن. سرم درد گرفته بود. زیر لب زمزمه کردم:  - اَه ساکت شین دیگه! توهان آروم گفت:  - می خوای کاری کنم گممون کنن؟  فقط سرم رو تکون دادم و هیچی نگفتم. ماشین رو به طرف راست برد، یهو پیچوندش طرف چپ. نمی خواستم بخندم ولی از کارش خوشم اومده بود! آروم لبخندی زدم
آروم خندیدم، توهانم خندید و گفت:  - ایول به خودم.  این دفعه بلند خندیدم و توهانم با من خندید. بعد از این که خوب خنده هام رو کردم گفتم:  - واقعا شاهکار بود. ایول، دمت گرم! - چاکریم. ده
  دقیقه ساکت بودیم. داشتم از فضولی می مردم که بدونم خونه ی توهان کجاست. 
 از تارا شنیده بودم توهان تنها زندگی می کنه ولی برای غذا خوردن و این جور
  چیزا می ره پیش آذر جون این ها. توهان بهم نگاه کرد و بلند خندید و گفت:  - کوچولو می دونم می خوای یه سوالی بپرسی! این قدر زور نزن، بپرس! - خونت کجاست؟ لبخندی زد و گفت:  - زعفرانیه. یعنی کفم برید. زعفرانیه؟ یا خدا! دوباره حوصله ام سر رفته بود. نمی دونم چرا توهان توی ماشین این قدر کم حرف می شد! توهان بهم نگاه کرد و گفت:  - می خوای آهنگ مورد علاقه ام رو برات بذارم؟  - حتما خارجیه، نه؟  - نه! - اِ؟ نمی دونم، بذار! - فقط تعجب نکن! - باشه. توهان ضبط ماشین رو روشن کرد و یه سی دی توش گذاشت. صدای فرهاد توی ماشین پیچید:  
 «يه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره کوچه به کوچه باغ انگوری باغ آلوچه  دره به دره صحرا به صحرا  اون جا که شبا پشت بيشه ها يه پری میاد ترسون و لرزون پاشو می ذاره تو آب چشمه شونه می کنه موی پريشون  يه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره ته اون دره اون جا که شبا يکه و تنها تک درخت بــيد شاد و پر اميـد می کنه به ناز دستش رو دراز که يه ستاره بچکه مثلِ يه چيکه بارون به جای ميوه اش سر يه شاخه اش بشه آويزون  يه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره از توی زندون مثلِ شب پره با خودش بيرون  می بره اون جا که شب سياه تا دم سحر شهيدای شهر با فانوس خون جــار می کشن تو خيابونا سر ميدونا  عمو يادگار مرد کينه دار مستی يا هوشيار خوابی يا بيــدار مستيم و هوشيار  شهيدای شهر خوابيم و بيدار  شهيدای شهر آخرش يه شب ماه میاد بيرون  از سر اون کوه بالای دره روی اين ميدون رد می شه خندون  يه شب ماه میاد يه شب ماه میاد» 
 - واقعا آهنگ مورد علاقت اینه؟  - آره! - شاعرش شاعر مورد علاقه ی منه! - احمد شاملو؟  - آره! - ولی من فکر کردم تو فروغ فرخزاد رو دوست داری! با تعجب بهش نگاه کردم. اون از کجا می دونست؟  - این جوری نگاهم نکن. روزِ خواستگاری که اومدم توی اتاقت تو کتاب خونه ات پرِ کتابای فروغ فرخزاد بود. - آره خب، ولی من هر دوی اون ها رو خیلی دوست دارم! همیشه همه می دونستن برای کادوی تولدم یه دیوان شعر از همه چیز برام با ارزش تره! - عالیه! چند لحظه ساکت شدیم. توهان همین طور که می روند پرسید:  - گلیا گواهینامه داری؟  - وا، می خواستی نداشته باشم؟ معلومه که دارم! - خوبه، آفرین! - چه ماهی به دنیا اومدی توهان؟  - اول تو بگو! - خب اول من پرسیدم! - خانوما مقدم ترن! - اوه، چه با فرهنگ شدی یهو! - بگو دیگه. - اردیبهشت. بلند خندید و گفت:  - جالبه، به غیر از وزغ، گاوم هستی! - اگه من گاوم تو چی هستی؟  با غرور نگاهم کرد و گفت:  - شیــــــر! - اَه اَه اَه، مغرورِ ساده لوحِ حسود! - از خداتم باشه! - فعلا که نیست!
رسیدیم خونه. خونه که چه عرض کنم کاخ بود. 
حیاطش عالی بود،  پر از گل و گیاه! هر چند دقیقه یه نفس عمیق می کشیدم. 
استخر کوچیکی که آبش  یخ زده بود و کنار پارکینگ قرار داشت. ساختمون خیلی 
بزرگی با سنگ های مشکی و  خلاصه خیلی خونه ی قشنگی بود. توهان در خونه رو 
باز کرد و گفت: 
- بفرمایید مادموازل!
- آخی چه قدر تازگی ها جنتلمن شدی!
- بودم.
- هه هه هه افاده ها طبق طبق، سگا به دورش وق و وق!
بلند خندید و گفت: 
- بی خیال بابا!
وارد خونه شدیم. این بشر چه قدر خود شیفته بود! همه عکس گل و گیاه و طبیعت 
 می زنن به در و دیوار خونشون، این عکسای خودش رو زده! ای وای بچم کمبود  
محبت داره.
همه چی تو خونه کرم و قهوه ای بود. ست مبل و صندلی قهوه ای، کاغذ دیواری  
کرم، کابینت ها و میز و... قهوه ای، بشقاب ها و ظرف و ظروف کرم. پارکت ها  
یکی در میون کرم قهوه ای بود. همه چیز خونه قشنگ بود. توهان به اتاقی اشاره
  کرد و گفت: 
- اتاق تو این جاست، و اتاق من اون جا.
با دستش ته راهرو رو نشون داد.
اوه، خدا رو شکر! اگه فکرهایی به سرش زد، حداقل یه راه فرار دارم.
برگشتم به سمتش و گفتم: 
- من خیلی گشنمه!
با تعجب نگاه کرد و گفت: 
بچه تو نصف منم نیستی. اون همه تو عروسی خوردی چه طوری الان گشنته؟ 
- خب گشنمه دیگه!
- آشپزی بلدی؟ 
- معلومه بلدم. 
یهو سرش رو آورد بالا و با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد. 
- ها؟ آدم ندیدی؟ 
- تو، تو آشپزی بلدی؟ 
- آره خب! مگه چیز عجیبیه؟ 
- نه نه! من سرم درد می کنه، می رم بخوابم.
- شب بخیر.
- شب بخیر.
توهان رفت. رفتم سمت آشپزخونه و شروع کردم به گشت و گذار. ماشاالله تو همه ی
  کابینتاش پر بود از خوراکی های مختلف. یخچال هم که دیگه می تونست همه ی  
آفریقایی ها رو سیر کنه. یه بسته چیپس برداشتم و روی مبل نشستم و شروع کردم
  به خوردن. گوشیم رو از توی جیب شنل در آوردم و روشنش کردم.
اوه، نرگس غوغا کرده بود. 
«گلیا، خوش می گذره؟ 
گلیا، اگه مشکلی پیش اومد به من زنگ بزن. 
گلیا، چند دست لباس خواب توپ توی کشوی کمدتونه.
گلیا..»
اه اه اه اه اه، حالا ببین چه فکرایی که نمی کنه! پقی زدم زیره خنده. 
دوری از خشایار داشت اذیتم می کرد، توی همین چند ساعت دلم براش تنگ شده  
بود. آخه منو چه به شوهر کردن! رفتم داخل اتاقم. معلوم بود که برای من و  
توهان تدارک دیده بودنش. روی تخت دو نفره ی مثلا من و توهان پر از گل برگ  
های گل رز بود و اتاق پر از شمع کرده بودن.
عــــــــــق، حالم بهم خورد. آخه این لوس بازی ها یعنی چی؟ 
رفتم سمت کشوی کمد. بازش کردم و ناخودآگاه لبم رو به دندون گرفتم. این ها  
دیگه لباس خواب نبودن. اگه نمی پوشیدمشون سنگین تر بودم. خدا بگم چه کارت  
کنه نرگس، من حتی اگه عاشق توهان هم بودم هیچ وقت حاضر نمی شدم همچین لباسی
  رو جلوش بپوشم! 
دوباره همون صدای لعنتی تو گوشم پیچید:
«یعنی تو از اون خوشت نمیاد؟»
و دستم رو گذاشتم روی گوش هام.
«نه نه نه ، من اصلا از توهان خوشم نمیاد!»
«خیلی دروغ گو شدی گلیا!»
«برو بابا!»
و خودم رو روی تخت انداختم و با خودم گفتم:
«من؟ نه نه، از توهان خوشم نمیاد حتی یه ذره!»
«بگیر بکپ بابا دروغگو!»
و سرم و گذاشتم رو بالش و با همون لباس خوابم برد.
به دور برم نگاه کردم. این جا کجاست؟ من این جا چه کار می کنم؟ چرا تو تختم نیستم؟ 
یهو نیم خیز شدم و همه چیز یادم اومد. توهان، عروسی، لباس خواب، وایی!
تن و بدنم خشک شده بود. لباسم که دیگه... بی خیال بعدا می دمش خشک شویی. به
  ساعتم نگاه کردم، ساعت پنج صبح بود و هوا هنوز گرگ و میش بود. موهام این 
 قدر وز وزی شده بود که نگو!
به زور سنجاق هایی که تو موهام بود رو در آوردم. سرم درد گرفته بود. 
رفتم تو پذیرایی. توهان رو مبل خوابش برده بود و تلویزیون هم روشن بود. وا 
 این که رفته بود بخوابه، برای چی برگشته بود؟ که تی وی نگاه کنه؟ مگه  
دیوونست؟ اصلا به تو چه؟ مگه تو فضولی؟! 
روی میز جلوی توهان پر از سیگار بود. اوه پس آقا سیگار هم می کشه! خاک تو سرت کنن توهان، مثلا دکتری ها!
پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه، آشپزخونه ی نقلی و کوچیکی بود و البته اوپن. 
کتری رو گاز بود، برش داشتم. لازم داشتم که چایی بخورم و می خواستم بعدش  
برم خرید. والا، مگه عیبی داشت؟ شوهر پولدار کردن این خاصیت ها رو هم داره 
 دیگه!
صدای توهان از پشت سرم باعث شد دو متر از جا بپرم.
- صبح بخیر.
- مرتیکه دیوانه ترسوندیم! داشتم سکته می کردم، نمی تونی مثل آدم سلام کنی؟ 
- ای بابا فقط سلام کردم ها! بدک نیست جوابم رو بدی.
- خب؛ سلام، صبح بخیر.
شنیدم زیر لب گفت:
- گودزیلا!
سرم رو آوردم بالا و داد زدم: 
- با من بودی؟ 
- چی رو با تو بودم؟ 
- تو به من گفتی گودزیلا!
- خب هستی دیگه.
پارچ آبی که رو میز ناهار خوری بود رو برداشتم و گفتم: 
- من گودزیلام؟ 
- آره 
- باشه دیگه. حالا این گودزیلا می خواد یه کاری بکنه! 
پوزخندی زد و گفت: 
- چه کار؟ 
- این کار رو!
پارچ رو روش خالی کردم. شوک بود و شکل موش آب کشیده شده بود. بلند خندیدم و گفتم: 
- خداحافظ شوهر عزیز! 
رفتم تو اتاقم، روی تخت دراز کشیدم و بلند خندیدم. بیچاره توهان قرار بود یه سال منو تحمل کنه، خدا به دادش برسه!
از روی تخت بلند شدم و تو آینه نگاه کردم. یا پیغمبر، توهان حق داشت بهم  
بگه گودزیلا! ریملم ریخته بود پایین چشمام و رژ لبم روی لپام پخش شده بود. 
 همه ی صورتم اکلیلی بود و شکل دلقک شده بودم.
سریع صورتم رو با شیر پاکن تمیز کردم. باید می رفتم حموم ولی حال و حوصله  
اش رو نداشتم. نمی دونستم باید چی بپوشم و هیچ لباسی جز اون هایی که نرگس  
تو کشو گذاشته بود نداشتم. با همون لباس رفتم بیرون، توهان لباس هاش رو عوض
  کرده بود و داشت با یه حوله موهاش رو خشک می کرد.
سلام کردم، سرش رو آورد بالا با عصبانیت بهم نگاه کرد. از قیافش خندم گرفت. با همون خنده تو صورتم گفتم: 
- حقته! 
- روانی، سرما بخورم تقصیره توئه!
- به من چه؟ می خواستی نگی گودزیلام!
- می خوای یه آینه قدی تو اتاقت بذارم؟ 
- خفه لطفا! 
- ولم کن، اه دیوونه ام کردی!
- از همون اول بودی!
- گلیا یه دقیقه مسخره بازی در نیار کارت دارم.
- خب، می شنوم! 
- دیگه حق نداری بیای شرکت. 
با ناراحتی بهش نگاه کردم و گفتم: 
- یعنی چی؟ برای چی نیام؟ 
- برای این که زن منی. خوشم نمیاد جلوی اون عوضی رژه بری.
از جام بلند شدم و داد زدم: 
- تو انگار باورت شده من راستی راستی زنتم، آره؟ نه آقا من هر غلطی بخوام می کنم!
چنان دادی زد که اگه به خاطر آبروم نبود همون جا خودم رو خیس می کردم: 
- ساکت باش. دو بار به روت خندیدم روت رو زیاد نکن! همین که گفتم. وای به  
حالت اگه بشنوم سمت شرکت رفتی. بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت 
 گریه کنن. فهمیدی یا نه؟ 
فقط سرم رو تکون دادم. 
حالم خیلی بد بود. اگه ازش نمی ترسیدم، جوابش رو خوب می دادم. ولی حیف که... عوضی!