رمان سفیدبرفی(10)
همین طور گریه می کردم که چشمم خورد به یه در کنار دیوار اتاق. تعجب کردم، چرا این در رو ندیده بودم؟
بلند شدم و رفتم سمت در، بازش کردم. وای، شبیه یه گلخونه بود! پر از شمعدونی و شب بو. یه بالکن کوچولو بود. ناراحتیم از بین رفت، از وقتی بچه بودم گل و گیاه، دار و درخت رو دوست داشتم، به خاطر همین هم عاشق اسمم بودم.
یه صندلی کوچیک کنار در بود، جون می داد برای کتاب خوندن!
تقه ای به در بالکن خورد، سریع برگشتم، توهان بود. دوباره ناراحتیم اومد سراغم. سرم رو برگردوندم، آروم صدام کرد:
- گلیا؟
صداش پشیمون بود، ولی نمی تونستم خودم رو راضی کنم که ببخشمش!
دوباره صدام کرد:
- گلیا؟ گل گلی خانم؟ از این جا خوشت میاد؟
- به تو چه؟ شما برو داد بکش!
- دوباره پر رو شدیا!
بهش نگاه کردم. می خندید، چال گونش... وایی! خل که بودم، بدترم می کرد! بدون این که بخوام، خندیدم. سریع اومد جلو و گفت:
- دیدی! دیدی ناراحت نیستی، منم بودم ناراحت نبودم. مگه می شه یه آدم شوهر به این خوشتیپی و ماهی داشته باشه و ناراحت باشه؟
بلند خندیدم و گفتم:
- خود شیفته ی عقده ای بدبخت!
هر دوتامون بلند می خندیدیم. با لذت بهم نگاه کرد، پشتش رو چسبوند به نرده ها و گفت:
- می دونی این چند روز که اومدی تو زندگیم انگار یادم رفته سی و دو سالمه؟! فکر می کنم هنوز همون پسر بیست ساله ی شاد و شیطونم!
خنده اش تلخ شد، چشماش غمگین شد. بهم نگاه کرد با همون تلخی پرسید:
- نگفتی، از این جا خوشت میاد؟
- آره خیلی، عالیه! فوق العاده قشنگه!
- این جا پناهگاه منه. هر موقع دلم می گیره میام این جا!
دوباره خندید، خیلی تلخ و ادامه داد:
- آهو همیشه از این جا متنفر بود!
- مگه می شه؟ این جا عالیه!
- آهو همیشه به من می گفت خیلی احمقم که همچین جای مزخرفی رو دوست دارم. می دونی دارم به حرفش پی می برم!
- وا؟! یعنی به نظرت این جا بده؟ 
- نه نه اصلا، این جا از نظر من یه تیکه از بهشته! 
- پس چی می گی؟ 
- دارم پی می برم که احمقم، خیلی احمق! 
فقط بهش نگاه کردم. نمی دونستم چی باید بهش بگم.
- می دونی گلیا تارا راست می گفت، من بدجوری کور شده بودم. بدجوری! حوصله داری برات حرف بزنم؟ 
سرم رو تکون دادم، خندید و شروع کرد: 
- من هیچ وقت دلم نمی خواست دکتر بشم. می خواستم یکی بشم مثل مادرم، یه  
موسیقیدان. بعد از مرگ مامانم، بابام هرچی راجع به اون بود رو آتیش زد و  
فقط عکس عروسیشون رو نگه داشت. هر روز و هر شب بهش خیره می شد، بابام یه  
شبه پیر شده بود! فقط سی سالش بود، ولی نصف موهاش سفید شده بود. خدا بابام 
 رو خیلی دوست داشت که فرشته ای مثل آذی جون رو بهش داده. از همون اول از  
آذر جون خوشم می اومد. مهربون بود و هر چی بابا می گفت جیک نمی زد. منو مثل
  بچه ی خودش بزرگ کرد و اون شبی که تارا به دنیا اومد از ذوق نمی دونستم 
چه  کار کنم. یه ثانیه تنهاش نمی ذاشتم، یه بچه ی لوس دماغو! 
به این جا که رسید بلند خندید و دوباره ادامه داد: 
- همیشه اخم می کرد و از همه چیز ناراضی بود. بهش می گفتم بچه ننه! اون  
روزا بهترین روزای عمرم بود، ولی یهو... بوم! همه چیز داغون شد! بابا می  
خواست مجبورم کنه برم امریکا درس بخونم و من زیر بار نمی رفتم. امکان  
نداشت، من نمی خواستم از تارا و آذر جون و حتی خود بابا جدا بشم. ولی بدتر 
 از این هم می شد؛ بابا می خواست من پزشکی بخونم. وای وحشتناک بود! 
با خنده بهم نگاه کرد و گفت: 
- گلیا می دونی من همیشه از چی می ترسیدم؟ 
- نه، از کجا بدونم؟ 
- از خون! 
- ها! مگه می شه؟ 
- آره می شه. وقتی وارد دانشگاه شدم و هر موقع که خون می دیدم حالم بد می  
شد. ولی کم کم عادت کردم. راستش اون روزا از بابا متنفر شده بودم. آروم  
آروم از این شغل خوشم اومد و فهمیدم چه سودی می تونم از این کار ببرم. سود 
 مادی نه ها! اون قدر بهم می رسید که اگه کار هم نمی کردم ده نسل بعد از من
  هم می تونستن با راحتی فراوون زندگی کنن. اون موقع فهمیدم می تونم با این
  کار جون هزار نفر رو نجات بدم، نمی دونم می دونی یا نه، اما من از هیچ 
کدوم  از بیمارام پول نمی گیرم. البته به غیر از اون هایی که دستشون زیادی 
به  دهنشون می رسه. بعد از نه سال می خواستم به آرزوم برسم. فوق لیسانسم رو
 با  بالاترین نمره ها گرفته بودم و هیچ کاری نداشتم. باید بر می گشتم 
خونه.  تارا رو نه سال ندیده بودم و همین طور آذر جون رو، فقط بابا یه چند 
باری  اومده بود پیشم. برگشتم، می خواستم یه ذره استراحت کنم بعد دوباره 
برگردم  امریکا تا برای دکترا بخونم، ولی... اون شب رو خوب یادمه. لحظه به 
لحظه اش  رو مثل یه فیلم صد بار تو ذهنم مرور کردم. رقص، باز شدن در، وارد 
شدن یه  دختر فوق العاده، آهو، و عشق!
رفت سمت در آروم قدم بر می داشت. می فهمیدم نمی خواست چیزی بگه، با پر رویی تمام گفتم: 
- هوی آقا، عذر خواهی بلد نیستی! 
بلند خندید، بدون این که برگرده گفت: 
- اگه بلد بودم لقب کوه غرور رو نمی گرفتم. صبح بخیر، من می رم بخوابم!
- صبح بخیر؟ 
- یه نگاه به آسمون کن.
سرم رو برگردوندم، هوا کاملا روشن بود. به ساعتم نگاه کردم. هشت صبح بود! وا چه طور این همه وقت گذشت؟ 
ای وایی لباس هام! سریع از بالکن اومدم بیرون و پریدم تو هال. تا اتاق  
توهان شیرجه زدم و بدون این که در بزنم رفتم تو. یا خدا! از صحنه ای که می 
 دیدم دهنم کف کرده بود! فقط یه شلوارک تن توهان بود. سریع برگشتم و گفتم: 
- ببخشید. نمی دونستم... 
- عیب نداره مدلته دیگه! 
برگشتم، برام مهم نبود. با صدای پر از خنده گفت: 
- دم در بده بفرما تو! یه وقت تعارف نکنیا! 
خجالت کشیدم، سرم رو انداختم پایین. 
- خب بابا نمی خواد خجالت بکشی، برای چی اومدی تو؟ 
- نمی تونی مودب باشی؟ 
- وقتی تو در اتاق رو بدون اجازه باز می کنی، منم نمی تونم با ادب باشم. 
- گفتم ببخشید دیگه! 
- خب حالا چی می خوای؟ 
- من لباس ندارم. 
- ها! مگه با خودت نیاوردی؟ 
- نه! 
- ولی خشایار که می گفت داده به نرگس خانوم بیاره!
- آره خب، ولی... 
از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقم. یا خدا، می خواست چه کار کنه؟ 
توهان رفت جلوی کشو و تا خواست بازش کنه داد کشیدم: 
- چه کار می کنی؟ 
- می خوام لباس هات رو بردارم! 
- آقا اصلا نمی خوام، پاشو برو بیرون! 
- مگه لباس نمی خواستی؟ 
در کشو رو باز کرد. 
یا حضرت عباس! توهان با تعجب به لباس ها نگاه می کرد و برگشت و به من خیره شد. آب دهنم رو قورت دادم.
- تو... توهان... من... من!
از جاش بلند شد و سریع از کنارم رد شد. وای، چه گندی زده بودم. یعنی من  
دیگه روم نمی شه با این سلام و علیک کنم.  یا ابوالفضل، یعنی با خودش چی  
فکر کرده؟ نکنه فکر می کنه از قصد بهش گفتم بیاد این جا؟ ای خدا من چرا این
  قدر احمق و بد شانسم؟ خاک تو سر من! 
رو تخت دراز کشیدم، خوابم می اومد. چشمام رو بستم. 
*** 
با نور خورشید که تو چشمم می زد، بلند شدم. دستم رو کش دادم و به ساعتم  
نگاه کردم. سه بعد از ظهر بود. یهو نیم خیز شدم. یعنی من این قدر خوابیده  
بودم؟ 
از جام بلند شدم تا خواستم در رو باز کنم و برم بیرون اتاق، توهان اومد تو. بهش نگاه کردم. اتفاقای چند ساعت پیش یادم اومد. وای!
توهان با خنده بهم نگاه کرد و گفت: 
- ساعت خواب. چه خبرته این قدر می خوابی؟ 
چشمام رو مالیدم و گفتم: 
- سلام، خسته بودم خوابیدم.
- گلیا بجنب لباس هات رو عوض کن.
- لباس هام رو عوض کنم؟ چرا؟ برای چی؟ 
- نرگس خانوم از صبح ده دفعه زنگ زد و من هی گفتم خوابی، دیگه بار آخر پاشد اومد. 
- الان نرگس این جاست؟ 
- آره دیگه! 
- خب برو کنار، می خوام برم پیشش.
- با این لباس؟ 
به لباسم نگاه کردم و گفتم: 
مگه چشه؟! خب لباس نداشتم مجبور بودم همین رو بپوشم دیگه!
- گلیا؟ 
- بله؟ 
- آخر خنگ خدا من و تو مثلا دیشب عروسیمون بوده! 
- خب بوده که بوده!
- گلیا خلی؟ چته؟ چرا منگ می زنی؟ دیوانه دیشب شب اول مثلا زندگیه مشترکمون بوده ها! 
تازه گرفتم چی می گه و دوباره عین لبو سرخ شدم.
بلند خندید و گفت: 
- نرگس خانوم برات چند دست لباس آورده گذاشتمشون تو همون کشو، یکی از اون ها رو بپوش
توهان رفت. سریع رفتم سمت کمدم و لباس هام 
رو عوض کردم. خدا  رو شکر این دفعه لباس مثل آدم آورده بود. بلوز طوسی 
آستین بلند و یه دامن  بلند طوسی پوشیدم و سریع رفتم تو پذیرایی.
نرگس روی یکی از مبل ها نشسته بود و به خونه نگاه می کرد.
داد زدم: 
- سلام علیکم!
بهم نگاه کرد و گفت: 
- خاک تو سرت شوهرم کردی هنوز آدم نشدی؟ 
- خفه بابا، توهان کو؟ 
- دلت برای آقاتون تنگ شده؟ 
- دیوونه ای به خدا!
- یهو اومد جلوم و با کلی ذوق گفت: 
-خب گلیا، دیشب چی شد؟ 
- چی می خواستی بشه؟ 
- گلیا اذیت نکن بگو دیگه! 
- بابا به خدا هیچی!
- آره جون عمت! برای همین توهان این قدر سرحال بود؟ 
- سرحال بودن اون چه ربطی به من داره؟ 
- برو بابا تو خلی! اصلا نگو، ببین برات کاچی درست کردم. راستی این رو هم  
بگم که خشایار می خواست باهام بیاد ولی بیمارستان بهش احتیاج داشتن. الان  
هم دیگه باید برم، خداحافظ.
اومد جلو و صورتم رو بوسید و سریع رفت. 
اه این قدر حرف زد و سوال پیچم کرد که یادم رفت حال خشایار رو بپرسم!
حالا این توهان کجا رفت یهو؟ در سالن باز شد و توهان اومد تو خونه. 
با ناراحتی بهش توپیدم: 
-کجایی تو؟ این نرگس داشت منو می کشت! داشت از دیشب سوال می کرد. 
- خب بابا چته؟ رفتم برای جنابعالی نون تازه بگیرم، بیا خوبی کن! 
- مگه تو خدمتکار نداری؟ یا کسی که این کارها رو بکنه؟ 
- خوبه یادم انداختی هر سه شنبه یه خانومی میاد این جا برای کارهای خونه،  
اسمش کبری خانومه و ما صداش می زنیم ننه کبری. شصت و پنج سالشه، خیلی  
مهربونه و یادت باشه باهاش مودب باشی! راستی خاله بعضی وقتا یه دفعه به این
  جا سر می زنه، گفتم که بعدا تعجب نکنی!
- واقعا؟ خاله آنجلا ممکنه بیاد؟ 
فقط سرش رو تکون داد.
داشتم به خاله فکر می کردم که یهو چشمم به دست توهان خورد. زخم عمیقی رو کف دستش بود. 
با ترس به دستش خیره شدم و گفتم: 
- توهان دستت، دستت چی شده؟ 
به دستش نگاه کرد و گفت: 
- هیچی بابا. بریدمش! 
- خب این که الان عفونت می کنه، بیا بریم برات پانسمانش کنم. 
بی اختیار نگران شده بودم و نمی تونستم بی تفاوت باشم. 
- چیزی نیست گلیا خودم روش چسب می زنم. 
- بهت می گم دنبالم بیا! زخمش خیلی عمیقه. 
- گلیا من دکترما. خودم حالیمه! 
- آقای دکتر یا خودت با پای خودت دنبالم بیا یا به زور می برمت! 
خنده ام گرفت. آخه من یه سانت هم نمی تونستم این گنده بک رو تکون بدم، بعد می خواستم مجبورش کنم! 
توهان با حالت بانمکی بهم نگاه کرد و گفت: 
- مامانی جونم دستم اوف شده، بوسش کن خوب بشه! 
از خنده رو زمین نشستم. داشتم منفجر می شدم. فکر کنم صدای خنده ام تا ده تا خونه اون ورتر می رفت! 
توهان با لذت بهم نگاه می کرد، آروم خندید و گفت: 
- آخه کوچولو تو چه جوری می خوای منو مجبور کنی؟ اگه من فوتت کنم که تو ولو می شی!
همین طور که می خندیدم پرسیدم: 
- حالا دستت رو با چی بریدی؟ 
- با اره برقی! خب با چاقو دیگه. 
- دست پا چلفتی!
- خانوم عزیز داشتم برای شما صبحانه درست می کردم. 
- مگه خود زنی داری؟ اصلا تو برای چی باید برای من صبحانه درست کنی؟ 
- بعد من می گم خنگی بهت بر می خوره. بیا و خوبی کن!
دستاش رو گذاشت رو صورتش و به حالت گریه ادامه داد: 
- ای خدا من چه گناهی کردم که گیر این افتادم. آخه مغز فندقی من و تو دیشب 
 شب اول ازدواجمون بوده. دو ساعت دیگه همه میان این جا که حال تازه عروس رو
  بپرسن و کمکش کنن. من مثلا شوهرتم و باید نشون می دادم که نگرانتم دیگه. 
 وایی، خاک بر سر من! 
توهان راست می گه. من واقعا مغزم از فندقم کوچیک تره! 
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: 
- راست می گی ها! اصلا حواسم نبود. حالا دستت خیلی می سوزه؟ 
- عیب نداره. بار دوم که تو روز اول زندگی مشترکم این کار رو می کنم. دیگه دردش رو حس نکردم.
- بار دوم؟ یعنی چی؟ 
فقط نگاهم کرد. یا خدا، نکنه منظورش اینه که... نکنه آهو! 
- آره، درسته. فکری که می کنی درسته. آهو دست خورده بود! 
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، باورم نمی شد!
آروم زمزمه کردم: 
- مگه، مگه می شه؟ 
با همون لبخند کجی که کنار لبش بود گفت: 
- می خوای بشنوی؟ 
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم.
به صندلی تکیه داد و شروع کرد: 
- اون موقع که آهو قبول کرد باهام ازدواج کنه داشتم از خوشحالی بال در می  
آوردم. شب عروسیمون یکی از بهترین شب های عمرم بود و از خوشحالی یه جا بند 
 نمی شدم! ولی آهو یک جوری بود. می لرزید و نگران بود. انگار از یه چیزی می
  ترسید. وقتی به شهریار نگاه می کرد، این ترسش بیشتر می شد. اون موقع نمی 
 فهمیدم چرا باید بترسه و هی فکر می کردم فقط یه نگرانی ساده است که همه 
توی  عروسیشون دارن. ولی نه، این طوری نبود! ببین گلیا من آدم پاک و زاهدی 
 نبودم و تو آمریکا با هزار تا دختر بودم؛ به خاطر همین هم هست که از زن 
های  اون جا خوشم نمیاد، چون خیلی باز و راحتن و همیشه دلم می خواست با یه 
دختر  پاک و معصوم ازدواج کنم. من آهو رو معصوم که هیچ، فرشته می دونستم! 
فقط  یادم رفته بود فرشته ها همشون خوب نیستن! بالاخره همه رفتن و من موندم
 و  آهو. یهو شروع کرد به گریه کردن. نشوندمش روی کاناپه و سعی می کردم 
آرومش  کنم، ولی آروم نمی شد! هق هق می کرد و اسمم رو صدا می کرد. کم کم 
آروم شد،  ازش پرسیدم چرا این طوری شده؟ چش شده؟ شروع کرد به حرف زدن، می 
گفت توهان  می ذاری باهات حرف بزنم؟ می ذاری برات یه چیزایی رو تعریف کنم؟ 
بهش گفتم  آره عزیزم تعریف کن. دوباره داشت گریه اش می گرفت و با صدای 
لرزونی گفت قول  بده عصبانی نشی، قول بده بذاری همه چیز رو برات تعریف کنم و
 بعد حرف بزنی.  قول دادم و شروع کرد. می گفت وقتی هجده سالش بوده یه بار 
رفته تولد دوستش.  اون جا بیشتر شبیه یه پارتی بوده تا تولد. برای این که 
دوستش ناراحت نشه،  همون جا می مونه و یک کم که گذشته یه پسری براش یه 
آبمیوه میاره و اون هم  همش رو سر می کشه. بعد یه مدت سرش گیج می ره و حالش
 بد می شه. بعد از اون  رو یادش نمیاد و صبح که بلند می شه می بینه بدون 
لباس روی یه تخته! شروع می  کنه به جیغ زدن. تا همین جاش که گفت قاطی کردم و
 سرش داد زدم بس کن! شروع  کرد به گریه کردن. حالم وحشتناک بود و احساس می 
کردم یکی داره گلوم رو با  تمام قدرت فشار می ده. از خونه زدم بیرون و تا 
خود صبح پیش اهورا بودم. با  این که برام سخت بود، ولی با خودم گفتم تقصیر 
اون دختره بدبخت نیست که! یه  درصد هم فکر نمی کردم اون عوضی داره بهم دروغ
 می گه. 
به این جا که رسید دستش رو مشت کرد و محکم کوبید رو میز. با ترس رفتم عقب.
- باور کردنی نبود، نمی تونستم همچین چیزی رو هضم کنم. شب بعدش برای این که
  خودم رو آروم کنم دستم رو بریدم تا یه ذره آروم بشم. خون دستم ریخت روی  
ملحفه. آذر جون هم اتفاقی دیدتش و باقی ماجرا. 
آهو چه خصومتی با توهان داشته که این بلا ها رو سرش آورده؟! بیچاره توهان، 
 بهش حق می دم که به هیچ زنی اعتماد نمی کنه. صدای زنگ در اومد.
سرم رو گرفتم سمت توهان و با تعجب پرسیدم: 
- کیه؟ 
- تارا و آذی جون، و احتمالا چند نفر دیگه!
توهان در رو باز کرد. قبل از این که آذر جون این ها برسن از توهان پرسیدم:  - توهان یه سوال دارم! - چیه؟ بپرس. - الان این ها فقط اومدن که حال من رو بپرسن؟  - راستش نه. اومدن از پاکی تو مطمئن بشن! - وا؟ مگه عصر هجره؟  -
  منم با این رسم مسخره موافق نیستم، ولی مامان بزرگ بنده به کل عروساش  
دستور داده که هر وقت پسراشون ازدواج کردن، باید برن از بکر بودن دختر  
مطمئن بشن! صورتم در هم شد. چه رسم بی خودی بود. یعنی چی خب؟  توهان به قیافه ی ناراحتم خندید و گفت:  - بی خیال جوجو! منم وقتی اولین بار این رو شنیدم تعجب کردم و بدم اومد، ولی کم کم بی خیال شدم. رسمه دیگه، چه کار می شه کرد! همون لحظه آذر جون و تارا اومدن. آخ خدا رو شکر هیچ کس دیگه نبود! تارا رو محکم بغل کردم و بوسیدم، بعدش صورت آذر جون رو بوسیدم و آروم سلام کردم.  آذر جون رو به توهان کرد و گفت:  - توهان جان پسرم، یه دقیقه بیا! توهان چشمکی به من زد و دنبال آذر جون راه افتاد. تارا محکم کوبید به بازوم و گفت:  - خیلی نامردی به خدا! - وا! چرا؟  - نکنه با داداش من آره؟ ها؟  - یعنی چی با داداشت آره؟  - گلیا! بعضی وقتا تیریپ خنگ بر می داریا. می گم نکنه...  تازه فهمیدم چی می گه. دستم رو بردم بالا و محکم کوبیدم توی سرش. - آخ، دیوونه سنگ که نیست! - حقته، تا تو باشی چرت و پرت نگی! - اصلا مگه من می ذارم داداشم با یه خلی مثل تو ازدواج کنه؟ عمرا! - فعلا که ازدواج کرده! - از این ازدواجا که نه، از اون یکی ازدواجا! سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم و هیچی نگفتم. تارا تازه نشسته بود که یهو آذر جون با نگرانی اومد پیشمون و گفت:  - تارا بلند شو، بلند شو بریم! - کجا بریم مامان؟  - حال شهرزاد بد شده، زن عموت زنگ زده بردنش بیمارستان! بجنب بریم. - ایش، دختره ی کنه! به من چه حالش بد شده؟ ننه بابا داره که. اون ها ببرنش بیمارستان!  آذر جون صورتش رو چنگ زد و گفت:  - خاک تو سرم کنن با این بچه بزرگ کردنم. پاشو حاضر شو ببینم! - نمیام مامان، زور نگو. وقتی ازشون بدم میاد برای چی باید بیام؟ صدای توهان بلند شد:  - تارا زود حاضر شو، بجنب! - ولی داداش...  - داداش و کوفت! بهت می گم بجنب. صدای توهان داشت می رفت بالا. معلوم بود که تارا چه قدر از توهان می ترسه و ازش حرف شنوی داره. تارا سرش رو انداخت زیر و گفت:  - چشم! سریع حاضر شد و کنار آذر جون ایستاد. توهان صورت آذر جون رو بوسید و گفت:  - شما برین منم تا یه یکی دو ساعت دیگه میام.  - باشه پسرم، خداحافظ. منم از تارا و آذر جون خداحافظی کردم. بالاخره رفتن! توهان نشست روی مبل و «آه» بلندی کشید.  - ها؟ چته؟ چرا آه می کشی؟  - گلیا؟ یه خواهشی ازت کنم؟  - بگو ای توهان کبیر!  خندید و گفت:  -
  می شه از این به بعد به پر و پای هم دیگه نپیچیم؟ اصلا من و تو هیچ کاری 
 باهم نداریم! باشه؟ فرض کن همسایه ایم که همدیگه رو نمی شناسیم. باشه؟  - آخ جون، عالیه!
توهان بعد از شنیدن موافقت من رفت توی 
اتاقش. همین طوری  نشسته بودم و به یه گوشه زل زدم. حوصله ام سر رفته بود. 
توهان از اتاقش  اومد بیرون؛ با ابوالفضل! خدایا خودت منو از دست این نجات 
بده! آخه مرتیکه،  نمی گی با خودت یه دختر چشم و گوش بسته توی این خونه 
زندگی می کنه این  طوری لباس می پوشی؟  یه بلوز 
اسپرت طوسی پوشیده  بود با شلوار لی مشکی، با یه اُورکت طوسی! خدا ازت 
نگذره آهو! می مردی زن  این نمی شدی؟ خودم زنش می شدم قدرشم می دونستم! همین
  طوری به شکمش خیره شده بودم که صدای خنده ی توهان به خودم آوردم. ای ذلیل
  بشی گلیا! الهی چشمات کور بشن. آخه ابله برای چی زل زدی به این؟ ای خاک 
بر  سرت گلیا! لبم رو محکم گاز گرفتم. توهان همین طور می خندید! بالاخره که خنده اش بند اومد، با صدایی که معلوم بود هر لحظه ممکنه از خنده بترکه گفت:  - شصت پات نره تو چشمت.  - هه هه هه، بی مزه! - بابا بامزه این قدر پسر مردم رو نگاه نکن، خوردیش. حالا هم من دارم می رم بیمارستان.  - خب به سلامت، منو سننه؟  - هیچی، خداحافظ! بدون
  این که جوابش رو بدم رفتم توی اتاقم. نمی دونم چرا ناراحت بودم. یه حس 
بدی  داشتم. توهان داشت می رفت پیش شهرزاد. خدایا من دارم حسادت می کنم؟ نه
 نه  اصلا امکان نداره. برای چی باید حسادت کنم؟ ولش کن بابا بذار هر غلطی 
دلش  می خواد بکنه، به من چه؟ والا! ولی ته دلم می دونستم دارم از حسادت 
منفجر  می شم!  برای این که سر خودم رو گرم کنم 
رفتم  توی آشپزخونه. باید برای ناهار یه فکری می کردم وگرنه از گشنگی تلف 
می شدم!  روی صندلی نشستم و شروع کردم به فکر کردن. یعنی توهان چه غذایی 
دوست داره؟  ممکنه قیمه دوست داشته باشه؟ نه نه، توی شب عروسی لب به قیمه 
نزد! خب شاید  خورش بادمجون؟ نه اینم فکر نمی کنم، آخه تو قیمه ی شب عروسی 
بادمجونم بود!  آها فهمیدم؛ توهان خورش فسنجون دوست داره! آره شب عروسی همش
 فسنجون خورد!  سریع از جام بلند شدم، یخچال رو نگاه کردم، همه ی موادی که 
برای خورشت  فسنجون لازم بود رو داشتم. شروع کردم به آشپزی کردن.
ساعت شش عصر بود ولی هنوز توهان نیامده بود!
 من چه قدر  احمقم که نشستم برای این مرتیکه ناهار درست کردم. اعصابم داغون
 بود. فکر  این که الان توهان داشت با شهرزاد دل می داد و قلوه می گرفت 
دیوونه ام می  کرد! من چرا این طوری شده بودم؟ اصلا به من چه که اون کجاست و
 داره با کدوم  خری حرف می زنه؟  از روی صندلی 
بلند شدم و رفتم  توی اتاقم. دلم برای خشایار تنگ شده بود، دلم می خواست 
الان کنارم بود،  بغلش می کردم و بهش می گفتم داداشی دوست دارم! می خوام 
پیش تو باشم. داداشی  جونم دلم برات تنگ شده! به
 هق هق افتاده بودم،  بلند بلند گریه می کردم. خودمم نمی دونستم چم شده! 
درسته خشایار رو خیلی  دوست دارم، ولی قبلا هم یکی دوبار ازش دور شده بودم!
 الان احساس تنهایی می  کردم. احساس می کردم هیچ کس رو ندارم. احساس می 
کردم تکیه گاهم رو از دست  دادم. صدای گریم بلندتر شده بود. گلدون روی میز 
رو برداشتم و پرتابش کردم،  با صدای وحشتناکی شکست. یهو در اتاقم باز شد، توهان با نگرانی بهم نگاه می کرد. سریع اومد جلوم نشست، با صدایی که نگرانی توش موج می زد گفت:  - گلیا؟ خانومی؟ چت شده؟ چرا گریه می کنی؟  صداش
  حالم رو بدتر کرد، هق هقم بلندتر شد. احتیاج داشتم بغلم کنه تا آروم  
بگیرم، تا بفهمم تنها نیستم! انگار از چشمام خوند چی می خوام، سعی می کرد  
آرومم کنه. - هیش، آروم باش عزیزم. چی شده؟ حیف 
 نیست چشمای قشنگت رو اذیت می کنی؟ آروم باش گل گلی خانوم. هیچی نیست من  
اینجام! نمی ذارم هیچ کس اذیتت کنه، آروم باش.  هق
  هقم کم شده بود. مثل این بچه کوچولو ها هی دماغم رو می کشیدم بالا. توهان
  آروم خندید. از جیبش یه دستمال در آورد و گرفت جلوی دماغم. با خنده گفت:  - فین کن کوچولو! خندیدم، آروم فین کردم. توهان از جاش بلند شد و گفت:  - الان بر می گردم.  دو دقیقه بعد با یه لیوان آب سرد اومد کنارم و گفت:  - تا ته بخور! همه ی آب رو سر کشیدم. توهان لیوان رو از من گرفت و گذاشت روی میز توالت. بعد با لحنی جدی گفت:  - خب؟ می شنوم! - چی رو می شنوی؟  - دلیل این که گریه می کردی رو!  حالا چی بهش می گفتم؟ می گفتم داشتم از حسودی دق می کردم؟ می گفتم به خاطر این که پیش شهرزاد بودی؟  - گلیا عصبانیم نکن، بگو برای چی داشتی گریه می کردی! - اوم... خب... خب... دلم برای مامانم تنگ شده!  چی گفتم؟ مامانم؟ خیلی وقت بود که یادم رفته بود مادری هم داشتم! خیلی وقت بود که سر خاکش نرفته بودم! حتی اسمشم یادم رفته بود! توهان مهربون نگاهم کرد و گفت:  - می خوای بری سر خاکش؟  بغض کردم. این دفعه واقعا برای مادرم ناراحت بودم! سرم رو تکون دادم. توهان اومد جلو گونم رو بوسید و گفت:  - باشه عزیزم، می برمت سر خاکش! هفته ی دیگه می برمت، خوبه؟  لبخند آرومی زدم و گفتم:  - ممنون.