دلم می خواست
فک خودشو دختر عزیزشو بیارم پایین .واییییییی هرچی اقای راد و شهریار مهربون و اقان این دوتا بی شعور و بدجنسن
یه جوری به غذا ها نگاه می کردن انگار جلوشون سنگ گذاشته بودن
دلم می خواست خرخره شونو بجوم
سرمو گذاشتم رو بالشت
سعی می کردم به موضوع شام فکر نکنم چون از شدت عصبانیت نزدیک بود خودمو لت و پار کنم
بیچاره کسی که داماد اینا میشه
دلم می خواست هرچه زودتر توهان برگرده
اگه بگم لم براش تنگ نشده بود دروغ گفتم
چون داشتم له له دمی زدم که ببینمش
کم کم داشتم قبول می کردم که دوسش دارم و نمی تونمم کاری بکنم
ولی حاضر نبودم غرورمو برای توهان از دست بدم
همیشه به غرورم افتخار می کردم .دلم نمی خواست پیش مرده مغروری مثل توهان اعتراف کنم که دوسش دام
اگه این کاروم بکنم داغون میشم
به ساعتم نگاه کردم 12 بود .
خیلی خوابم می اومد .
سرمو به بالش بیستر فشار دادم و گفتم :
خدایا بابات همه چیز شکرت
دیگه هیچی نفهمیدم...............
با دصای خوردن یه چیزی به شیشه بیدار شدم
به پنجره ی اتاقم نگاه کردم .
یکی داشت اروم سنگ پرت می کرد به پنجره ام
رفتم سمت پنجره که داد و هوار کنم
که توهان دیدم
سریع پنجره رو باز کردم و گفتم:
دیوونه مگه مرض داری سنگ می زنی؟مگه زنگ و نمی بینی؟
_گلیا بدو حاضر شو .
_کجا می خوای بریم این وقت صبحی؟هنوز هوا کامل روشن نشده
_تو کاریت نباشه .حاضر شو
_توهان ؟
_بله ؟
_می خوایم بریم کله پاچه بخوریم ؟
_اره ............
_دلم می خواست از خوشحالی جیغ بکشم .کله پاچه دوست داشتم
سرمو از تو پنجره بردم بیرون و گفتم:
صبر کن بقیه هم بیدار کنم
تند گفت:
نه نه .گلیا به کسی یزی نگو.می خوام دوتایی بریم
می خوام دوتایی بریم
می خوام دوتایی بریم
این جمله تو گوشم زنگ می خوزد
جزو قشنگترین لحظه های زندگیم بود
سرمو تکون دادم و گفتم :
الا میام
سریع رفتم سکت کمدم.اینجا چند دست لباس برام بیشتر نمونده بود
یه پلیور پشمی صورتی پوشیم با کت اسپرت مشکیم و یه شلوار لی ابی کمرنگ
از این لباسا خوشم نمی اومد بخاطر همین نرگس نیاورده بودتشون تو خونه توهان
لباسارو پوشیدم و شالمم سرم کردم و بی سر و صدا رفتم دم در
توهان خندید و در ماشین و برام باز کرد و گفت:
بفرمایید مادمازل


نشستم تو ماشین .درو بست و خودشم سوار شد
خستگی از صورتش می بارید .
با حالت بامزه ای گفتم:
اخه گنده بک مگه تو گوشی نداری؟مثل عهد قجر سنگ پرت می کنه
خندید و گفت:
خواستم مرض بریزم .گفتم شیشه رو بشکنم چه حالی بده .ولی از شانس بده من زود بیدار شدی
صورتش و با دستم عقب دادم و گفتم:
بچه پرو
بلند خندید
انگار خستگی یادش رفته بود.
حالم خیلی بهتر شده بود .بخاطر دیشب ناراحت بودم ولی توهان ناراحتیمو از بین برد .
توهان جدی شد و گفت:
از دیشب چه خبر؟
_هیچی.بعد از اینکه تو و بابایی رفتین بقیه هم رفتن
_همه دیگه ؟
اروم زیره لب گفتم :
حسود بدبخت
_چیزی گفتی؟
_نه نه .اگه منظورت از همه طاهاست .بله 1ساعت بعد از تو رفت.
چپ چپ نگام کرد .با یه لبخند بانمک صاف نشستم و ابروهامو بالا بردم
بعد 10 دیقه زیر چشمی بهش نگاه کردم
لبخند ارومی رو لبش بود .
اروم صداش زد:
گلی؟
بدون اینکه بفهمم از دهنم پرید:
جانم؟
سرشو برگردوند طرفم .
با تعجب نگام می کرد
سرمو انداختم زیر و لبمو گاز گرفتم
_دیشب زن عموم و شهرزاد اونجا موندن؟
با خجالت گفتم:
اره
_لابد مخ خشایار و خوردن مگه نه؟
اروم خندیدم
_برا خنده نگفتما.باید ازخشایار عذر خواهی کنم .من اون دوتارو می شناسم .می دونم چقدر حرف مفت می زنن .حتما نرگس خانوم و خشایار و خیلی ناراحت کردن
بهش نگاه کردم .چقدر با شعور و فهمیده بود
همینطور بهش خیره شده بودم که یهو گفت:
بسه دیگه تموم شدم .جا برای کله پاچه هم نگه دار
با خونسردی تمام گفتم:
به تو نگاه نمی کردم که .الکی خودت و دست بالا نگیر .به اون پسری که تو اون پرشیا نشسته نگاه می کنم .خیلی جیگره
پسره رو اتفاقی دیده بودم .برای اینکه حرص توهان و در بیارم گفتم به اون نگاه می کردم
می دونستم بد عصبی شده
تا اومدم بگم شوخی کردم یه طرف صورتم سوخت .
دستمو گذاشتم رو صورتم .باورم نمیشد
توهان برای دومین بار من و زده بود.
مرتیکه ی .......
بهش نگاه کردم
با عصبانیت نفسش و داد بیرون و داد کشید :
این و زدم تا یادت باشه جلوی شوهرت از مرده دیگه ای حرف نزنی
ببین خانوم تو صاحاب داری.هروقت این یه سال تموم شد هر غلطی دلت خواست بکن .
حرفی نزدم .چیزی نداشتم که بگم .دوباره ازش بدم اومده بود
پشت چراغ قرمز استاده بود .
کیفمو برداشتم و در ماشین و باز کردم و از ماشین پیاده شدم .
بین ماشینا راه می رفتم
تحمل فضای ماشین توهان و نداشتم .
می دویدم و گریه می کردم
صدای چندتا بوق از پشت سرم اومد
فکر کردم توهان اومده دنبالم.برگشتم تا بهش بگم بره گم بشه
تا سرمو برگردوندم یه مزدای مشکی برام بوق زد و یه پسر از اون فشن مشن ها سرشو از از شیشه اورد بیرون و گفت:
برسونمتون خانمی
_گمشو .مرتیکه ی عوضی
_ای ای دختر .بی ادب نباش.بیا بالا ناز نکن .بدو ببینم .باید بریم چندتا از دوستامم سوار کنیم .اونطوری بهمون بیشتر خوش می گذره .
_نکبت .برو بابا
سریع رفتم اونور خیابون تا سوار تاکسی بشم و برم خونه ی خشایار
پسره دوباره اومد اون سمت و گفت:
بیست تومن خوبه؟نفری بیست تومن .خوبه ها .4 نفریم
مرتیکه ی کثافت .
بهش توجه ای نکردم و رفتم اون ورتر .
دوباره اومد جلومو گفت :
بابا بسه دیگه .سی تومن .بیا بالا بهت خوش می گذره .نفری سی تومن و تو خواباتم نمی بینی ها .
صدای داد توهان باعث شد که با ترس برگردم:
اون سی تومن و به کی می خوای بدی؟بیا بگو تا حالیت کنم
پسره خنده ای کرد و گفت:
برو بابا بچه سوسول .خره کی باشی ؟
دره ماشین و باز کرد و پسره رو کشید بیرون


داد کشید:
- خب می گفتی، به کی می خوای پول بدی؟ بگو تا زبونت رو از حلقومت بیرون بکشم!
رفتم کنارشون و گفتم:
- توهان ولش کن، بیا بریم.
داد کشید:
- گمشو تو ماشین.
- توهان...
- بهت می گم برو تو ماشین.
پسر از حواس پرتی توهان استفاده کرد و محکم با مشت کوبید توی صورتش. جیغ کشیدم! خدا رو شکر صبح زود بود و خیابون تقریبا خلوت. ولی تک و توک مردم می اومدن طرفمون. توهان خون کنار لبش رو پاک کرد و به سمت پسر حمله کرد. یقه اش رو گرفت، چند بار مشتش رو روی صورت پسر خالی کرد. پسر افتاده بود روی زمین. سریع از جاش بلند شد و رفت سمت توهان. جیغ کشیدم:
- توهان تو رو خدا ولش کن!
هق هقم بلند شده بود. به توهان التماس می کردم ولش کنه ولی یکی اون می زد، یکی توهان. صورت هر دوشون زخمی شده بود. بالاخره مردم تونستن به زور از هم جداشون کنن. دویدم سمت توهان، گوشه ی لبش پاره شده بود، پایین چشمشم کبود شده بود. لبم رو گاز گرفتم و دستم رو روی صورتش کشیدم. اشکام می ریخت روی صورتم. داد کشید:
- گریه نکن.
- چشم. صبر کن صورتت رو تمیز کنم، خونی شده!
دستم رو کشید و با صدای بلندی گفت:
- برو تو ماشین.
- توهان نری دعوا کنیا!
- گفتم برو.
- توهان بیا بریم! غلط کردم، بیا بریم! تو رو خدا، جان من بیا بریم، ول کن.
با عصبانیت نگاهم کرد و دنبالم اومد و سوار ماشین شد. از توی کیفم دستمال در آوردم و گوشه ی لبش رو تمیز کردم. چه قدر صورت قشنگش زخمی شده بود!
به چشماش نگاه کردم، بهم خیره شده بود. دستمال رو روی لبش فشار دادم. اشکام بدون اختیار می ریخت روی صورتم. یهو روی صورتم خم شد و با حرص گفت:
- گریه نکن لامذهب.
- توها...
لباش اجازه ی حرف زدن رو ازم گرفت. خدا رو شکر خیابون شلوغ نبود و کسی نمی تونست ما رو ببینه. ازم جدا شد، سرم رو بین دستاش گرفت و فشار داد و گفت:
- لعنتی برای چی عصبانیم می کنی؟ برای چی کاری می کنی که سرت داد بزنم و بزنمت؟ آخه احمق اگه نرسیده بودم می دونی اون مرتیکه ممکن بود چه بلایی سرت بیاره؟ آخه برای چی یه ذره فکر نمی کنی؟ برای چی دیوونه ام می کنی؟


با صدای لرزونی گفتم:
- معذرت می خوام، ببخشید. فقط می خواستم باهات شوخی کنم، وگرنه من اصلا اون پسر رو ندیدم.
دستش رو کشید روی صورتم و گفت:
- اذیتم نکن گلیا. من داغونم، بیشتر داغونم نکن.
دوباره اشکام ریخت روی صورتم. کشیدم سمت خودش و گفت:
- ببخشید. قول می دم دیگه دست روت بلند نکنم، فقط عصبانیم نکن. من می خوام باهات مهربون باشم ولی تو نمی ذاری.
- ببخشید!
اشکام رو با دستش پاک کرد و با صدای آرومی گفت:
- دیگه هم جلو من گریه نکن. وقتی گریه می کنی شکل قورباغه می شی!
با مشت زدم روی سینش. هردومون خندیدیم. صاف نشست و ماشین رو روشن کرد. آروم پرسیدم:
- کجا می ری؟
- کجا قرار بود برم؟
- بی خیالِ کله پاچه!
- امکان نداره! خستم، گشنم هم هست می خوام یه دلی از عزا در بیارم!
- بیا بریم خونه، اون جا صبحونه می خوری.
- نه، من کله پاچه می خوام.
- اَه لجباز!
خندید و گفت:
- بفرمایید رسیدیم.
- به همین زودی؟
- آره، پیاده شو دیگه!
پیاده شدم و رفتم سمت توهان. دستم رو گرفت و راه افتاد. به صورتش نگاه کردم؛ بمیرم براش، زخمی شده بود! البته پسر دیگه براش صورتی باقی نمونده بود ولی حقش بود.
وارد مغازه شدیم. بوی کله پاچه پیچید توی دماغم. خیلی وقت بود کله پاچه نخورده بودم! پشت میز نشستم، توهان رفت تا سفارش بده. بعد از ده دقیقه برگشت و گفت:
- تا پنج دقیقه دیگه برامون میارن.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
با یه تیکه نون شروع کردم به بازی کردن. نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم.
- توهان؟
سرش رو آورد بالا و با مهربونی گفت:
- بله؟
- ببین من می خوام یه چیزی بهت بگم، اما باید قول بدی عصبانی نشی.
همون موقغ غذامون رو آوردن. توهان برام همه چیز سفارش داده بود. با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- ممنون.
سرش رو تکون داد و گفت:
- نوش جان. خب چی می خواستی بگی؟
- راستش ... راستش ببین توهان، طاها درست عین داداشمه. تو که رفتی منم رفتم توی اتاقم...
با صدای تقریبا بلند و عصبی گفت:
- خفه خون بگیر.
- توهان بذار من حرف...
- گلیا دهنت رو می بندی یا یه سیلی دیگه می خوای؟
- آخه...
- چیه؟ می خوای چی بگی؟ می خوای چی تعریف کنی؟ یه وقت نمی خوای تعریف کنی چه طوری می بوسیدت؟ یا مثلا...
- بس کن توهان، بذار منم حرف بزنم. می خواستم بگم که بعدا برات سو تفاهم نشه. فقط اومده بود باهام حرف بزنه.
پوزخندی زد و با حرص قاشقش رو گذاشت دهنش.
- توهان؟
- ها؟
- ایــش، بی ادب! می خواستم بگم می خوام یه مهمونی راه بندازم. می خوام به کاری که آذر جون گفت گوش بدم.
هیچی نگفت.
- هوی، توهان؟
بازم حرف نزد.
با عصبانیت گفتم:
- بس کن دیگه. لال مونی گرفتی؟ آخه احمق اگه من با طاها توی اتاق کاری می کردم که نمی اومدم به تو بگم!


با عصبانیت نگام کرد و گفت:
به من چه ؟ها؟مگه من شوهرتم ؟براچی به من توضیح میدی ؟
باورم نمی شد .انگار نه انگار که همین 10 دیقه پیش داشت بخاطر من دعوا می کرد.
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و شروع کردم به خوردن
تو ذهنم به خودم فحش می دادم که به این یالقوز توضیح می دادم
اصلا به این چه؟راست میگه دیگه
مگه واقعا شوهرم بود .براچی باید براش توضیح می دادم
خاک بر سره من .نکبت
بعد از 10 دیقه توهان پا شد و با حالت سردی گفت:
خوردی؟
با تعجب بهش نگاه کردم
چرا یهو اینطوری شده بود؟
انگار به یه بدبخت گدا گشنه غذا داده و الان می خواست تشکرش و بشنوه
دلم می خواست مخ نداشتش و منفجر کنم
مرتیکه ی بیشعور
هنوز غذامو نخورده بودم ولی از جام بلند شدم
نمی خواستم جلوش کم بیارم
سرمو بالا گرفتم و از در رفتم بیرون
سنگینی نگاه توهان و حس می کردم
ایول .دمم گرم
خوب حالش و گرفتم . لبخند گشادی رو صورتم بود و نمی تونستم جمعش کنم
رفتم سمت ماشین ولی یادم افتاد که می خوام حال توهان و بگیرم
تا اون باشه که الکی اذیتم نکنه.
راهمو کج کردم و رفتم سمت خیابون اصلی
دیگه خیابون شلوغ شده بود .
صدای توهان و از پشت سرم شنیدم
برگشتم .توی ماشین نشسته بود و دنبالم می اومد و صدام می کرد
صدام و متعجب کردم .و گفتم:
بفرمایید اقا ؟با من بودین؟
_گلیا این لوس بازی هارو در نیار حال و حوصله ندارم .بیا سوار شو
_اقا شما چی میگین؟لطفا مزاحم نشین
_گلیا اعصاب من و بهم نریز .گمشو بیا تو ماشین
_اقا مزاحم نشو .زنگ می زنم پلیس بیادا
قیافه ی متعجبش باعث می شد خنده ام بگیره
لبخندم و به زور جمع کردم و گفتم:
بفرمایین اقا .مزاحم نشین
_گلیا دیگه دای اون روی سگ من و بالا میاری ها .بهت میگم بیا بالا
همون دیقه سه تا پسر از کنارمون گذشتن
یکی از اون پسرا اومد جلو و گفت:
خانوم مزاحمه؟
به پسره نگاه کردم .
بدجوری دلم می خواست جواب حرفای توهان و پس بدم
اروم گفتم:
بله اقا .ایشون مزاحمم شدن
توهان از ماشین اومدپایین و گفت:
گلیا حرف مفت نزن .بیا برو سوار شو
پسره با عصبانیت رفت سمت توهان و یقه اش و گرفت و گفت:
چی میگی یارو؟چرا برا این خانوم مزاحمت ایجاد می کنی؟
توهان پسره رو هول داد و گفت:
اقا من شوهر این خانومم
داد کشیدم :
دروغ میگه اقا .مزاحمم شده
پسره به سمت توهان رفت و با مشت کوبید تو صورت توهان
توهان چند قدم عقب رفت و به پسره نگاه کرد و یه دفعه به سمتش رفت
محکم زد تو صورت پسره
دوستای پسره اومد جلو و ریختن رو سر توهان


یه نفر به سه نفر
واقعا نامردی بود .ولی داشتم از دعواشون لذت می بردم
زوره توهان به هر سه تای اونا اونم با این هیکلا نمی رسید
یکی توهان می زد سه تا اونا
صورتش داغون شده بود
دلم طاقت نیاورد .داشتم دیوونه می شدم
دویدم جلوشون و دادکشیدم:
اقا ولش کنین .ترو خدا ولش کنین
یکی شون دست از دعوا برداشت و گفت:
چی میگی خانوم ؟این اقا مزاحمت ایجاد کرده باید بکشیمش
_اقا ولش کنین .
همینطور کتک کاری می کردن
داد کشیدم:
اقا شوهرمه ولش کنین.ولش کنین تورو خدا .شوهرمه .التماستون میکنم .ولش کنین
یهو دست از کتک کاری کشیدن
پسرا با تعجب نگام می کردن
از دماغ توهان خون فواره می زد .تکیه اش و داد به ماشین
داد کشیدم :
اقا برین دیگه .شوهرمه
یکی شون داد کشید :
خانوم مچلمون کردی؟اون اول که مزاحمت بود؟
_اقا برو دیگه .غلط کردم دیگه .شوهرمه
پسرا یه نگاهی به توهان کردن و راهشونو کج مردن و رفتن
تند رفتم کنار توهان
از دهن و دماغش خون می اومد
یقه ی لباسش پاره شده بود
تند تند نفس می کشید
با گریه گفتم :
توهان.......تورو خدا .توهان غلط کردم .چت شده ؟
یه دفعه افتاد رو زمین
محکم زدم تو سرم و داد کشیدم :
توهان......مرگ من ؟چت شده ؟یا خدا .یا ابولفضل .توهان جان من .توهان جان غلط کردم چی شدی یهو؟
دستشو گذاشت رو صورتم و اروم گفت:
گل .....گلیا......ارو......باش .قرص......داشبورد ماشی.......گلی
سریع رفتم داخل ماشین .داشبورد و باز کردم .یه بسته قرص توش بود .
بدون اینکه بفهمم چه قرصی برداشتم و رفتم کنار توهان
با هق هق گفتم:
تو.......تو........توهان بیا .......قرص ها
یه قرص و از کاورش دراوردم و گذاشتم تو دهن توهان
اروم قورتش داد
هرکی از کنارمون می گذشت یه نگاه بهمون می کرد و با تعجب رد می شد
برام مهم نبود .گند زده بودم
من توهان و دوست داشتم ولی ............
خاک بر سره این عشق مسخره ام
نفس های توهان داشت عادی می شد
دستمو گذاشتم رو صورتش و با گریه گفتم:
توهانی .....خوبی ؟اره بهتری؟
_اره عزیزم .خوبم .میشه کمکم کنی برم تو ماشین
_اوهوم
پشت کمرش و گرفتم و اروم بلندش کردم .
داشتم له می شدم.


سعی می کرد خودش راه بره ولی نمی تونست
تمام سنگینیش افتاده بود رو من
به زور بردمش توی ماشین و درازش کردم
سریع پشت فرمون نشستم و رفتم سمت خیابون اصلی.
دغاشتم می مردم .خاک بر سره من کنن .
تو دلم هرچی فحش می تونستم به خودم دادم
هر دیقه یه نگاه به توهان می نداختم و دوباره به جلوم خیره می شدم
از استرس زیاد به نفس نفس افتاده بودم
نمی دونستم باید برم بیمارستان یا برم خونه
داشتم دیوونه می شدم
با صدای بلند گریه می کرد:
اهو.......اهو جان.........
پامو گذاشتم رو ترمز .برگشتم سمت توهان
به شدت عرق کرده بود .اهو گفتناش داشت دیوونم می کرد .
داد کشیدم :
توهان .اهو اینجا نیست .منم توهان .توهان منم گلیام
چشماشو یه کم باز کرد و زمزمه کرد:
گلیا......معذرت می خوام .......گلی ....دیگه ......
_اروم باش توهان الان میریم بیمارستان
_نه .........بیما .....نه .برو ........خونه ........برو
_ولی.......
_برو......
_باشه .باشه میرم خونه
سریع حرکت کردم سمت خونه
با سرعت 100 تا می رفتم .
داشتم می مردم از ترس
اگه توهان چیزیش می شد من می مردم
من دوسش داشتم .دیوونش بودم .من ........من .........عاشقش بودم
.کپ کردم .من اعتراف کرده بودم.
من عاشق توهان شده بودم .
صدای بوق یه ماشین باعث شد از توهم بیام بیرون
سریع ماشین و کشیدم کنار
صدای یارو تو گوشم می پیچید:
هوی خانوم عاشقی؟
عاشقم ؟
عاشقم؟
عاشقم؟
عاشقم ...........اره .....عاشق شدم
ناخوداگاه یه لبخند کوچیک رو لبم نشست
دوباره سرعتم و بیشتر کردم
بعد از 10 دیقه رسیدم دم در خونه
سریع در عقب ماشین و باز کردم و با صدای ارومی توهان و صدا کردم:
توهان .......توهان جونم پاشو .......پاشو کمکت کنم بریم تو خونه
نگاه کن خونه خودمون
پاشو ............پاشو عزیزم
دور شونه هاش و گرفتم و به زور بلندش کردم.
واقعا دیگه کمرم داشت می شکست
به زور بردمش تو خونه .
تا رسیدیم انداختمش رو مبل .
کمرم تقریبا له شده بود


کنارش نشستم، بدجوری عرق کرده بود. نمی فهمیدم چش شده. داشت توی تب می سوخت. کتش رو در آوردم و دکمه های بلوزش رو باز کردم. سرم رو خم کردم روی صورتش و پیشونیش رو آروم بوسیدم. داغ داغ بود! سرم روی گذاشتم رو سینه ی لختش. چه قدر دلم می خواست این تکیه گاه برای من بود! چه قدر دلم می خواست این دستا مال من بود! چه قدر دلم می خواست توی ماشین به جای آهو منو صدا کنه! می دونستم آهو رو دیگه دوست نداره، این از حرف هاش معلوم بود ولی داشتم از حسادت می ترکیدم! به گرد پای آهو نمی رسیدم؛ نه از نظر ظاهر، نه از نظر عشوه و لوندی، نه از نظر...
یه قطره اشک از چشمم ریخت روی شونه ی توهان. صدای توهان باعث شد که از جام بپرم:
- آخه خل و چل، آدم سرش رو می ذاره روی سینه ی یه کسی که مریضه؟ نمی گی سرما بخوری؟
- من... من... همین طور... آخه... من... اصلا...
- خب بابا نمی خواد ماست مالیش کنی. پاشو برو قرصای منو بیار. حالم خوب نیست!
- توهان؟
- بله؟
- معذرت می خوام. اون موقع عصبانی بودم. من نمی خواستم حالت بد بشه، ولی ببخشید.
هیچی نگفت. سرم رو بالا آوردم تا ببینم چرا جواب نمی ده، که قیافه ی مهربون توهان رو دیدم. لبخند آرومی روی لباش بود. سرم رو به نشونه ی چیه تکون دادم، بلند خندید و گفت:
- پاشو برو قرصام رو بیار، قلبم درد می کنه. بجنب دیگه دختر. داری خلم می کنی!
- قرصات کجاست؟
- توی کشوی تختم. گلیا بجنب الان ایست قلبی می کنما!
- اِ، بی شعور این چه حرفیه؟
- برو دیگه!
سریع از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق توهان. رفتم سمت کشوش، سریع قرصاش رو برداشتم. می خواستم از اتاق برم بیرون که چشمم به قاب عکس روی میز افتاد. بی اختیار کشیده می شدم سمت میز. می خواستم ببینم عکس آهو توی اون قابه یا نه! جلوی میز ایستاده بودم و دستم رو بردم سمت قاب عکس. سریع دستم رو کشیدم عقب. می ترسیدم از چیزی که قرار بود ببینم، وحشت داشتم! به خودم اعتراف کرده بودم عاشق توهانم! اگه عکس آهو اون جا بود داغون می شدم.


دستم و بردم سمت عکس
یه نفس عمیق کشیدم
انگار قرار بود کوه بکنم
تما شجاعتم و ریختم تو دستمو به زور قاب عکس و گرفتم تو دستم
تا می خواستم برعکسش کنم که ببینم عکس کیه صدای توهان باعث شد قاب از دستم بی افته :
فضولی کار خوبی نیستا
دستمو گرفتم جلو دهنم تا جیغ نکشم
شیشه های قای عکس پخش شده بود
تا خواستم برم جلو توهان داد کشید:
نیا.نیا ببینم .رو زمین شیشه ریخته.صبر کن جمشون کنم
اومد کنارم و قاب عکس و از رو زمین برداشت .عکس از بین شیشه خورده ها برداشت و قاب عکس و گذاشت رو میز
بهم نگاه مهربونی کرد و گفت:
می خواستی ببینی عکس کیه؟
بیا نگاه کن
عکس جلو گرفت
به عکس خیره شده بودم.یه عکس قدیمی از یه زن بور و سفید با چشمای ابی
صفت خوشگل براش کم بود .
دیوانه کننده زیبا بود .
دماغ قلمی لبای غنچه مانند و کوچولو .چشمای شهلا و خمار ابی رنگ
ادم فکر می کرد تو دریاست
این کی بود ؟تابحال زن به این زیبایی ندیده بودم
به توهان نگاه کردم
انگار از چشمام خوند چی میگم.
با صدای غمگینی گفت:
مادرمه .عکسش همیشه پیشمه .تو مطبم تو بیمارستان تو شرکت همه جا
من عاشقشم .یادم نمیاد .هیچی ازش یادم نمیاد ولی یه حسی بهم میگه دیوانه وار دوسش دارم
عکس برگردوند طرف خودش و به چهره ی مادرش لبخند قشنگی زد
دستش و کشید رو عکس.
روش و کرد به من و گفت:
نمی خوای قرصای من و بدی.قلبم بد درد می کنه ها
_اها بیا
قرصارو دادم بهش و پرسیدم :
چه بیماری داری؟
_تنگی دریچه ی قلبی
_اهاااااا.


_توهان ؟
_بله؟
_یه چیزی بپرسم؟
_بپرس
_اون کسی که اهو باهاش بهت خیانت کرد همونی که تو باغ بود و می شناختی؟
جوابی نداد
بهش نگاه کردم
بدون هیچ عکس العملی بهم خیره شده بود
_اگه می خوای........
_اره می شناختمش .
_یعنی اون یکی از اشناهاتون بود؟
پوزخندی زد و گفت:
اشنا؟جوک بامزه ای بود .اون کثافت برادرم بود
_چی؟
_من و اهورا و سیامک
سه تا دوست بودیم.سه تا بردار.سه تا رفیق که هیچ وقت از هم جدا نمی شدیم
من و اهورا امریکا به دنیا اومده بودیم .از اول باهم دوست بودیم .وقتی من اومدم ایران با سیامک اشنا شدم
یه پسر شر و شیطون که هیچ کس از دست کاراش ارامش نداشت
سه سال بعد اهورا اومد .اونم از سیامک خوشش اومده بود .از اون به بعد همیشه باهم بودیم .خیلی وجه اشتراکا داشتیم .اهورا از همون اول عاشق دختر خالش بود .از هممونم زودتر ازدواج کرد. تو سن 19 سالگی اومد امریکا و با دختر خالش عروسی کرد .
وقتی برگشتم اولین ادمی که رفتم پیشش سیامک بود.برا جشن دعوتش کردم ولی نیومد
بعد از 10 روز بهم نگ زد و گفت می خواد بره المان
گفت احتمالا دیگه بر نمی گرده
زیاد ناراحت نشدم .من المان خیلی می رفتم .اونجا کار داشتم
نشد برم فرودگاه .سامک رفت .من موندم و اهورا
با اهو ازدواج کردم .خوشبخت ترین مرد جهان بودم .هیچی کم نداشتم
برای کارم که رفتم المان می خواستم برم سیامک و ببینم
رفتم خونش.ولی کسی نبود .هرچی هم بهش زنگ می زدم بر نمی داشت
بیخیالش شدم
برگشتم ایران
بقیه ی ماجرا رو تارا برات تعریف کرده
فقط یه چیزو برات نگفته
اینکه اون مردی که تو باغ بود سیامک بود .
البته تارا نشناختتش .هیچ کس نفهمید اون کیه
چون قیافه اش خیلی عوض شده بود .فقط چشماش .منم از روی چشماش فهمیدم اون کیه.
یعنی دهنم اندازه ی غار باز مونده بود .ماشالله
دیگه اون اوج بدبختی بود .یه رفیق به ادم خیانت کنه؟وایییی
_گلی؟
_بله؟
_تو دوستی رفیقی چیزی نداری؟تو این مدت ندیدم به جز اون داداش جون خیالیت با کسی دوست باشی.
_نه از وقتی بچه بودم دوستی نداشتم .یعنی ادم اروم و گوشه گیری بودم .ترجیح می دادم تنها باشم


_توهان؟یه چیز دیگه بپرسم؟
_لطفا چرت و پرت نپرس اعصاب ندارم .
_تو از شهریار متنفری؟
_نه
_پس چرا این و میگی؟
_من ازش بدم میاد .به نظرم ادم بدیه .البته در مورد اهو ........خودم می دونم اهو مقصره همه ی این جریاناته ولی در کل من و شهریار از هم خوشمون نمیاد
_توهان؟
_باز چیه؟
_بیماری قلبیت ارثی؟
_اره .مامانمم همین بیماری رو داشت
_توهان میگم کی مهمونی بگیریم؟
_فرقی نداره هر موقع خواستی
_هفته ی دیگه ؟
_به نظرت کسی من و ب این صورت ببینه چی میگه ؟
اخ بمیرم الهی .لعنت به من .همش تقصیره من بود .راست می گفت
گوشه لبش زخم بود
پایین چشم چپش و رو پیشونیش کبود بود
سرم و انداختم پایین و گفتم:
من واقعا معذرت می خوام
_بیخیال
_ای وای خاک بر سرم
_چرا؟
_یادم رفت به خشایار خبر بدم .حتما الان کلی نگران شده
_خوب بدو برو زنگ بزن دیگه
_باشه .من رفتم
از اتاق اومدم بیرون از تلفن خونه شماره ی گوشی خشایارو گرفتم.
هنوز یه زنگ نخورده بود که صدای خشایار پیچید تو گوشم:
الو
_سلا داداشی
_خدا ذلیلت نکنه دختر مب دونی از صبحه چقدر نگرانت شدم ؟
_ببخشید داداش جونم .توهان اومد دنبالم اومدیم خونه دیگه .بعدشم یادم رفت
_خدا من و از دست تو بکشه
_خشی میام می زنم لت و پارت می کنم از این حرفا بزنی ها
_برو ببینم .برو می خوام برم پیش نرگس .
_باشه برو .خوششششش بگذره .خدافظ
_دیوونه ی کوچولو .خدافظ


همون موقع آذر جون زنگ زد. با شوق جواب دادم:
- سلام آذر جون. خوب هستین؟
- سلام دخترم، خیلی ممنون. تو خوبی؟
- ممنون آذر جون، ای بد نیستم.
- می دونی گلیا، از سر صبح به دل شوره گرفتم، هی فکر می کردم یه اتفاقی قراره بیفته. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زنگ زدم. حالا توهان خوبه؟
- آره آذر جون، معلومه که خوبه. الانم تو دراز کشیده، فکر کنم خوابیده!
- گلیا جان، عزیزم می گم عیبی نداره من بیام اون جا؟ نمی دونم چرا دلم این طوریه!
- البته، قدمتون روی چشم. بفرمایید!
- باشه عزیزم، پس من با تارا تا یه ساعت دیگه میایم اون جا. فعلا کاری نداری دخترم؟
- زود بیاین پس، خداحافظ!
- خداحافظ عزیزم.
گوشی رو گذاشتم سر جاش. توهان با صدای بلندی گفت:
- خاک بر سرت کنن گلیا!
- وا؟ چرا؟
- آخه من چی بگم به تو؟ این ها الان بیان منو با این صورت ببینن که سکته می کنن!
دستم رو گرفتم جلوی دهنم و گفتم:
- وای راست می گی، اصلا حواسم نبود. حالا چه کار کنیم؟
- هیچی باید خیلی طبیعی رفتار کنیم!
- توهان یه دقیقه بیا توی آشپزخونه.
- چرا؟
- بیا تو!
خودم جلوتر رفتم توی آشپزخونه و پشت سرم توهان اومد. قدم بهش نمی رسید، مجبور شدم روی پنجه ی پام بلند بشم. چونه ی محکمش رو گرفتم توی دستم و خون خشک شده ی کنار لبش رو با دستمال پاک کردم. یه پنبه برداشتم و بتادینیش کردم و گذاشتم روی صورت توهان. یهو دستش مشت شد، فهمیدم دردش اومده. آروم گفتم:
- ببخشید، الان تموم می شه.
پنبه رو برداشتم و انداختم توی سطل آشغال. هنوز یه دستم روی صورتش بود. بهش نگاه کردم و گفتم:
- الان صورتت یه کم بهتر می شه!
با مهربونی به چشمام نگاه کرد. دستم رو گرفت بین دستاش و بوسید. سرش رو آورد نزدیکم و گفت:
- خیلی خیلی ممنون!
سریع به حالت دو رفتم توی سالن و داد کشیدم:
- توهان، بیا یه ذره اینجا رو مرتب کنیم.
- بی خیال گلی. کی حال تمیز کاری داره!؟
- تنبل، پس حداقل بیا بریم لباس بپوش!
این رو به خاطر تارا و آذر جون نگفتم، خودم داشتم دیوونه می شدم. دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم! انگار فهمیده بود چه مرگمه.


با شیطنت نگام کرد و گفت :
لازم نیست .تارا و اذر جون عادت دارن من جلوشون اینطوری باشم . هیچ وقت جلو اونا بولیز نمی پوشم
بعد خودش و انداخت رو مبل و ادامه داد :
منم اینطوری راحت ترم
_توهان زشته .بیا بریم لباس بپوش
بلند خندید و گفت:
اااااااا؟زشته ؟مطمئنی؟
دیگه مونده بودم چیکار کنم .واقعا داشتم خل می شدم .چشمم که به عضله هاش می افتاد از خود بی خود می شدم .با صدای بلند و پر حرصی گفتم :
اصلا به درک .به من چه .ابروی تو میره.
دوباره بلند خندید ولی از جاش تکون نخورد
رو مبل نشستم .تمام سعی ام رو می کردم به بدنش نگاه نکنم ولی ناخوداگاه چشمم می رفت سمت شکمش
توهان صداش و نازک کرد و با عشوه گفت:
وایییییی چقدر شما هیز تشریف دارین .خوب خانوم محترم نباید چشم چرونی کنی .باید بیای با بابام صحبت کنی
از خنده غش کرده بودم .یه سیب از رو میز برداشتم و پرتاب کردم سمت توهان
سیب و رو هوا گرفت و ی گاز محکم زد .
همینطور بلند بلند می خندیدیم
که یهو از جاش بلند شود و گفت:
گلیا پاشو بیا تو اتاقم
_براچی بیام؟
_بیا کارت دارم
رفتم تو اتاقش . به میزش تکیه داده بود
_چرا گفتی بیام ؟
_بیا برا من لباس انتخاب کن .
_خوب برو خودت یه لباس بردار بپوش دیگه
_می خوام تو انتخاب کنی
با تعجب بهش نگاه می کردم .داشتم این کارش و تو ذهنم مرور می کردم .
_برو دیگه .
_با مکث رفتم سمت کمدش و شروع کردم به نگاه کردن لباساش
همه ی لباساش مارک دار بودن .فکر کنم قیمت هر بولیزش به اندازه ی کل لباسای من بود .
نمی دونستم کدوم و بر دارم
یکی از یکی باحال تر و شیک تر
_انتخاب کردی؟
_نه .من نمی دونم کدومش و باید .......
_گلی خانوم از هرکدوم خوشت میاد بر دارش بده به من
دوباره به لباساش نگاه کردم
یه بولیز سبز چمنی برداشتم و دادمش به توهان
با تعجب نگام کرد و گفت:
این و بپوشم ؟
_اره مگه عیبی داره ؟
خندید و گفت :
نه .راستش اون همیشه از این رنگ بدش می اومد
اون ؟اون کی بود ؟اها منظورش اهو بود .
پس یعنی اهو از رنگ چشمای من بدش می اومد
به جهنم .خلایق هرچه لایق
با عصبانیت گفتم :
خوب چیکار کنم ؟می خوای نپوشش به من چه؟
-من کی گفتم نمی پوشم ؟خیلی هم قشنگه .معلومه که می پوشمش


بولیز و پوشید
معرکه شده بود .هر لحظه بیشتر عاشقش می شدم
نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم .
من عاشقش بودم .عاشق همه چیزش
عاشق صورتش عاشق رفتارش عاشق هیکلش
کاش الان می تونستم برم تو بغلش
بهش بگم دوست دارم . کاش......
احساسم تازه جوونه زده بود یه عشق کوچیک ولی.......
باید جلوی رشدش و می گرفتم .این احساس نباید رشد می کرد .
توهان من و دوست نداره و این یعنی نابود شدن من
من نمی تونستم زن اون باشم .اون هیچ وقت عاشق من نمیشد
پس باید این احساس کوچیک و ریشه کن کنم .
فعلا غرورم از همه ی این ها مهم تره
صدای زنگ در باعث شد از اتاق بیام بیرون و در و برای اذر جون و تارا باز کنم
بعد از 5 دیقه اومدن تو
با من روبوسی می کردن که توهان اومد تو سالن
اذر جون تا صورتش و دید داد کشید :
اییییی وایییی.خاک بر سرم .
کیفش از دستش افتاد و به سمت توهان شیرجه رفت
تارا همینطور با تعجب به صورت توهان نگاه می کرد
اذر جون می زد تو صورتش و می گفت:
عزیز دلم پسرم چت شده .چرا اینطوری شده
توهان خنده اش گرفته بود .با همون خنده سعی میکرد اذر جون و اروم کنه :
اذی جون .ارو بابا .چیزیم نیست که .بابا مادره من اروم باشه .اذی جون الان فشارت میره بالا ها اروم .......
بالاخره با حرفای توهان و کارای من و تارا اذر جون نشست رو مبل و اروم شد
رفتم تو اشپزخونه که یه شربت برا اذر جون بیارم .تارا هم دنبالم اومد
داشتم شربت می ریختم که با تعجب پرسید:
گلیا توهان چرا این شکلی شده ؟
_دعوا کرده .
_با کی؟
_با یه پسر .مزاحمم شده بود .
دلم نمی خواست جریان اون سه تا پسره رو تعریف کنم .می دونستم تقصیره من .پس ترجیح دادم چیزی نگم
_دروغ نگو گلیا
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
چه دروغی دارم بگم ؟
_گلیا این کاره یه نفر نیست . توهان از پس یه نفر بر میاد . این کاره چند نفره.وگرنه توهان تو دعوا کردن استاده . این کاره یه نفر نمی تونه باشه
_ول کن تارا .بیا این شربت و بگیر............
_گلیا جواب من و بده .توهان چرا اینطوری شده ؟
_اهههه.بس کن دیگه .با سه تا پسر دعواش شد
_سه تا پسر مزاحم تو شدن ؟
_نخیر
_گلیا من دوستتم یا بهتر بگم خواهر شوهرت .......پوفففففف
خنده ام گرفت .
نتونستم جلوی خودم و بگیرم و با صدای بلند خندیدم
تارا هم خندید و گفت:
زقنبود .حالا اذیت نکن بگو چی شده دیگه
_هیچی بابا .صبح باهم رفتیم بیرون دعوامون شد منم بدون اون رفتم .دنبالم اومد .اون سه تا پسرم فکر کردن مزاحمه
_توام نشستی بر بر نگاه کردی .اره؟
_می دونی کلی ام کیف کردم
سریع دویدم سمت سالن و تارا هم دنبالم اومد
دوره خونه می دویدیم
اذر جون داد کشید:
بس کنین .این بچه بازی ها چیه ؟
به حرفش گوش ندادیم و همین طور می دویدیم که یهو توهان رفت جلوی تارا و جلوش ایستاد .نمی ذاشت تکون بخوره
نفسم بالا نمی اومد .توهان خدا خیرت بده
تارا با قهر گفت :
داداش اذیت نکن .برو بذار بگیرمش
_تو غلط می کنی زن من و بگیری .
_توهان برو کنار من باید این و بکشم .دارم از تو دفاع می کنم خره
توهان با یه حرکت تارا رو بلند کرد و گفت :
لازم نکرده
تارا جیغ می زد و می گفت :
داداشی .توهان من می ترسم بذارم زمین
من و اذر جون از خنده غش کرده بودیم
بالاخره تارا با لگدی که به پهلو ی توهان زد تونست بیاد پایین و کنار اذر جون نشست
رفتم تو اشپز خونه و این دفعه 4 تا لیوان شربت درست کردم و بردم برا بقیه و کنارشون نشستم
اذر جون گفت :
خوب بچه ها .تصمیم گرفتین؟
_درباره ی چی؟
_درباره ی اینکه کی مهمونی رو بگیرین
توهان با صدای ارومی گفت :
اخه خانوم محترم نه به داره نه به باره .
_همین که گفتم .باید یه مهمونی بگیرین
بلند گفتم :
اذر جون من کاملا موافقم .
توهان با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
ولی اخه.......
_دیگه ولی و اما و اگر نداره .حرف درست و گلیا زد .
_باشه اذی جون . چشم مهمونی می گیریم
_کی؟
_دو هفته دیگه
_امکان نداره .
_اخه براچی؟
_باید تا سه روزه اینده این مهمونی برگذار بشه
توهان با صدای بلندی گفت :
یعنی چی اخه ؟تا سه روزه دیگه .......
_توهان جان همین گلیا .ازت خواهش می کنم .
توهان با حرص به اذر جون نگاه می کرد .دستش و برد لای موهاش و هیچی نگفت .
_توهان .پسرم قبوله باشه؟
_نمی دونم والا .هرچی شما بگین .
من و تارا دست زدیم .واقعا خوشحال شدم .خیلی نیاز داشتم به یه مهمونی که حال و هوام عوض بشه
توهان چشماش و ریز کرده بود و به اذر جون نگاه می کرد
اذر جون خندید و گفت :
چیه ؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟مگه جن دیدی؟
_نه ولی می دونم یه نقشه ای تو سره تونه .
_می دونی ؟تو راست میگی یه کاری می خوام بکنم که تو خوابم نمی بینی .
_خدا بخیر بگذرونه


در رو باز کردم و اومدم پایین. توهان دستم رو گرفت و گفت:
- بریم جوجو کوچولو؟
- آره بریم.
- فقط گلی من رو ورشکست نکنیا.
- حرف نزن، بریم.
با توهان اومده بودیم خرید، فردا شب قرار بود مهمونی بگیریم. شیرینی ها رو سفارش داده بودیم، میوه ها رو هم خریده بودیم و فقط مونده بود لباس برای من و توهان.
جلوی یه بوتیک ایستادم. یه بلوز سفید و طلایی با یقه ی قایقی چشمم رو گرفته بود، خیلی قشنگ بود. استیل قشنگی هم داشت.
رو به توهان کردم و گفتم:
- توهان می گم این بلوز خیلی قشنگه، مگه نه؟
جواب نداد. برگشتم تا ببینم چرا جواب نمی ده، که دیدم زل زده به بلوزه.
- آهای توهان؟
سرش رو به نشونه ی چیه تکون داد.
- می گم این بلوز قشنگه، مگه نه؟
- نه!
تعجب کردم. انگار ناراحت بود.
- توهان این خوشگل نیست؟
- نه، اصلا قشنگ نیست.
- چرا؟
- کلا خوشت میاد بدنت رو به همه نشون بدی؟
بعد راه افتاد رفت سمت مغازه ی بعدی. دهنم باز مونده بود. این چی می گفت؟ چرا یهو قاطی می کرد؟ دوباره به بلوز نگاه کردم و لبم رو گاز گرفتم، توهان راست می گفت و حق داشت. بلوز خیلی تنگی بود و اگه تنم می کردمش کل بدنم دیده می شد.
سریع رفتم کنار توهان و گفتم:
- خب بابا، حواسم به تنگیش نبود.
چشم غره ای بهم رفت و دستم رو گرفت تو دستش.
بلند خندیدم و گفتم:
- چرا تو این طوری هستی؟ چشم غره می ری بعد دستم رو می گیری؟!
آروم خندید و گفت:
- دیگه پر رو نشو!
دوباره خندیدم و به مغازه ها نگاه کردم.
از هیچی خوشم نمی اومد. اگه چیزی هم چشمم رو می گرفت، تنگ بود یا یقه اش باز بود یا کوتاه بود. داشتم دیوونه می شدم که صدای توهان باعث شد برگردم طرفش:
- گلی این قشنگه؟
با تعجب به لباس نگاه کردم. یه پیراهن دکلته ی قرمز که قدش تا رونم بود و یه کمربند مشکی کوچیک داشت. توهان به من می گفت اون بلوز رو نپوشم، اون وقت از این خوشش اومده بود؟!
با دهن باز به توهان نگاه می کردم. دستم رو کشید و بردم داخل مغازه. زن جوونی پشت میز نشسته بود، تا ما رو دید سریع از جاش بلند شد و با صدای پر از نازی گفت:
- بفرمایید؟ چیزی می خواین؟
توهان به ویترین اشاره کرد و گفت:
- اون پیراهن دکلته ای که پشت ویترین هست رو می خوام.
دختر با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
برای ایشون می خواین؟
- بله.
- والا فکر نکنم سایز ایشون داشته باشیم. سایزتون چنده؟
توهان بهم نگاه کرد. هنوز متعجب بودم و باورم نمی شد که...
- گلیا؟
- بله؟
- سایزت چنده؟
- سایزم؟ آها، سی و هشت.
فروشنده لباس رو آورد و داد دست توهان. اه اه نکبت! برای توهان یه عشوه هایی می اومد که حالم رو به هم می زد. دلم می خواست چشماش رو از کاسه در بیارم، دختر عوضی!
توهان لباس رو داد دستم که برم بپوشمش و گفت:
- گلیا بدو برو بپوشش.
- ولی...
- اذیت نکن برو.
رفتم داخل اتاق پرو. لباس هام رو در آوردم و پیراهن رو پوشیدم. فیکس تنم بود، اندازه ی اندازه. موهای بلندم رو ریختم دوره شونه هام، خیلی قشنگ شده بودم. رنگ سفید پوستم با قرمزی لباس ترکیب قشنگی رو به وجود آورده بود، ولی لباس خیلی باز بود، پاهام کاملا در معرض دید بود.
لباس رو از تنم در آوردم و لباس های خودم رو پوشیدم. از اتاق پرو اومدم بیرون و توهان تا من رو دید اومد طرفم و با شوق و ذوق بچگانه و با نمک گفت:
- اندازه بود؟
- آره، ولی...
لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز فروشنده و گفت:
- حساب کنید لطفا.


توهان به من نگاه کرد و گفت :
چیز دیگه ای نمی خوای ؟
_نه .ممنون
توهان پول لباس و حساب کرد و جعبه ی لباس و برداشت و رفت سمت در بیرونی مغازه
پشت سرش راه افتادم که یهو با صدای دختره فروشنده ایستادم :
خیلی بی لیاقتی .
برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم :
ببخشید؟با من بودید؟
_اره با تو بودم .خیلی خیلی بی لیاقتی
چشمام از تعجب گرد شده بود .این چی می گفت ؟عجب پرویی بود .
_اونطوری نگاه نکن .دلیل داره که میگم بی لیاقتی.
صدای توهان بلند شد :
گلیا بیا دیگه .
_الان میام .یه دیقه صبر کن
دوباره به دختره نگاه کردم . چقدر پرو بود .انگار داره با دختر خالش حرف می زنه
با عصبانیت گفتم:
حرف دهنت و بفهم .
_دختره ی احمق وقتی ادم همچین شوهری داره انقدر بهش بی توجهی نمی کنه .
_اولا به تو چه ؟دوم از کجا معلوم شوهرمه ؟
_ببین من خودم تجربه کردم که دارم بهت میگم .در ضمن از اونجایی که حلقه دستش بود . اها برا این میگم بی لیاقتی که این بیچاره چشمش به دره اتاق پرو خشک شد که شاید در و باز کنی و یه لحظه ببینتت .
دهنم باز مونده بود .این دختره چی می گفت؟
دوباره ادامه داد :
حالا هم برو پیش شوهرت .ولی یادت باشه پسر به این خوبی رو ,رو هوا می زنن
اگه بخوای اینطوری رفتار کنی از دستت در میره .
_خدافظ .
لبخندی زد و گفت :
خدافظ
رفتم پیش توهان .هنوز تو فکره حرفای دختره بودم .
توهان دستش و جلوی صورتم تکون داد و گفت :
گلیا ؟کجایی؟
_ها ؟همین جا ؟
_دختره چی می گفت بهت؟
_راستش ..............می گفت که ...........اها در باره ی جنس لباس می گفت
ابرو های توهان بالا رفت . با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
خوب بریم باید منم لباس بخرم
دلم می خواست بپرسم این لباس و تو مهمونی بپوشم یعنی؟اخه مگه میشه؟توهان که گفته بود ........... .خل شده بودم