رمان سفیدبرفی(16)
داشتم کت هارو نگاه می کردم
توهان گفته بود من انتخاب کنم .انگار از سلیقه ام خوشش اومده بود
نمی دونم چرا دلم نمی خواست تو این مهمونی کت و شلوار رسمی بپوشه
می خواستم اسپرت بپوشه .به نظرم خیلی بهش می اومد
بالاخره بعد از کلی گشتن یه بولیز طوسی کمرنگ نظرم و جلب کرد
به توهان دادمش تا بپوشدش
وقتی پروش کرد عالی شده بود .بولیز دقیقا رنگ چشماش بود .یه جیگری شده بود لنگه نداشت .
همون بولیز و برداشت با یه شلوار جین طوسی .
یه تیپ اسپرت .عالی بود
خرید توهانم تموم شده بود ولی من هنوز نمی دونستم چیکار باید بکنم .
اون لباس و که امکان نداشت توی مهمونی بپوشم ولی انگار توهان یادش رفته بود .
باهم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه
ساعت 6 بود .
هنوز ناهار نخورده بودیم
از ساعت 1 اومده بودیم بیرون تا همین الانم داشتیم خرید می کردیم
تازه وقتی رفتیم خونه باید کلی برای فردا هم اماده بشم
به خصوص در مورد غذا . توهان می خواست از بیرون غذا بگیره ولی بهش گفتم خودم درست می کنم
داشت می رفت سمت خونه
ای خدا .من لباس و چیکار می کردم ؟
_توهان ؟
_بله؟
_من برا فردا چی بپوشم؟
_خوب معلومه لباس.
_نه منظورم اینه که همین پرهن قرمزه رو بپوشم دیگه اره ؟
چنان ترمز کرد که نزدیک بود با کله برم تو شیشه
رگ گردنش زده بود بیرون
دوباره چشماش داشت قرمز می شد
داد کشید :
تو غلط می کنی بخوای جلوی صد نفر اون لباس و بپوشی
_اخه توهان تو که ..........
_گلیه به مرگ مادرم قسم یک باره دیگه از این زر زر ها بکنی یجوری می زنمت صدا سگ بدی شیرفهم شد؟
_بابا خوب بذار منم حرفم و بزنم
_ها؟؟؟؟؟
_خوب تو که فقط همون یه پیرهن و خریدی من مجبورم همون و بپو..........
چونم و گرفت چسبوندتم به شیشه ی ماشین و گفت :
گلیا می بندی یا خودم ببندمش؟اخه بی شعور وقتی من میگم اون بولیز چسبون رو
نپوش پس امکان نداره بذارم این پیرهن و جلو صد تا نره غول بپوشی
دوباره داشت گریه ام می گرفت . چونم درد گرفته بود
با صدای بغض داری گفتم:
اخه ..........من که لباس مجلسی ندارم .....دیگه ام وقت نمیشه .........
یهو چونم و ول کرد و جعبه ی لباس و از صندلی عقب برداشت
درش و باز کرد با حرص گفت :
من احمق این و برات خریدم که غافلگیر بشی فکر نمی کردم خانم می خواد اون لباس و جلو 50 تا مرد بپوشه
به لباسا نگاه کردم
یه کت و شلوار یاسی بود با یه صندل پاشنه 10 سانتی سفید.
پوشیده و شیک بود .با بهت به لباسا خیره شده بودم .
سرمو اوردم بالا و به توهان نگاه کردم .با عصبانیت بهم خیره شده بود .
بدون اختیار یه لبخند اروم نشست رو لبم
توهان کی وقت کرده بود اینا رو بخره؟
_خیلی ممنون .خیلی قشنگن.
_چیه ؟می خواستی اون لباس قرمزه رو بپوشی که ؟من ابله از اون خوشم اومده بود گفتم برات کادو بگیرم
_من نمی خوام اون و بپوشم .یعنی توام می گفتی نمی پوشیدمش ولی اخه نمی دونستم باید چی بپوشم .
با خشم بسته رو انداخت پشت ماشین و راه افتاد
تو آینه به خودم نگاه کردم، واقعا خوشگل شده
بودم. کت و شلوار یاسی رنگی که توهان برام خریده بود فوق العاده خوش دوخت
بود و استیل خوبی هم داشت.
یه ذره چسبون بود، ولی جوری نبود که بدنم معلوم باشه. رژ گلبهی رو برداشتم و
روی لبام مالیدم، سایه ی بنفش کمرنگی زدم و به مژه هام ریمل زدم. واقعا
عالی شده بودم، همیشه از این کار بدم می اومد ولی این دفعه دیگه دست خودم
نبود. برای خودم به بوس فرستادم و چشمک زدم!
از اتاق اومدم بیرون. توهان داشت به کارگرها می گفت چه کار کنن.
رفتم سمتش و گفتم:
- توهان؟ خوب شدم؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- باید برگردی تو اتاقت.
- وا؟ آخه چرا؟
- برای این که یه چیزی رو جا گذاشتی.
- چی رو؟
- مثلا شال روی سرت رو.
- چی؟ شال بندازم سرم؟
یک جوری بهم نگاه کرد که نزدیک بود خودم رو خیس کنم.
- چیه؟ نکنه می خوای جلوی اون شهریار عوضی و اون مردای چشم چرون فامیل و دوستای من بدون روسری بیای؟
باورم نمی شد. این همه موهام رو درست کرده بودم، ای خدا! من نمی فهمم مگه این ده سال تو آمریکا نبوده، پس چرا این طوریه؟!
هلم داد سمت اتاق. نشستم روی صندلی، بد خورده بود توی ذوقم. شال بنفش پر رنگم رو از توی کمد برداشت و انداخت رو سرم.
می خواستم شال رو روی سرم درست کنم که گفت:
- دست نزن، بذار درستش کنم.
- نه بابا؟ مگه بلدی؟
- بله خانوم کوچولو، معلومه که بلدم!
شال رو دور سرم پیچوند و لبنانی بستش.
خیلی بهم می اومد و صورتم رو بیشتر نشون می داد. آروم تشکر کردم، خم شد و گونه ام رو بوسید و گفت:
- خیلی خوشگل شدی جوجو. امشب زن های توی مجلس از حسادت می ترکن!
سرم رو انداختم پایین و خندیدم. این حرف هاش و کارهاش باعث می شد مور مورم بشه و قلبم برای چند ثانیه ضربان نداشته باشه.
دوباره گفت:
- راستی ببینم یکی زیادی بهت خیره شده می زنم همون وسط نصفش می کنم، پس ناز کردن و شیطنت ممنوع!
سرش رو با دستم هل دادم عقب و گفتم:
- برو دیگه پر رو نشو!
- شرط داره که برم.
- چه شرطی؟
- خب، راستش شرطش اینه که...
خم شد روی صورتم و سریع فاصله گرفت.
خندم گرفته بود، دستم رو گذاشتم رو لبام. ای خدا نذار دیوونش بشم، بذار به اندازه ی یه وابستگی ساده بمونه.
دوباره رژ رو مالیدم و شال رو روی سرم مرتب کردم. صندل ها رو پام کردم و از
اتاق بیرون رفتم. صدای در اومد، آذر جون، تارا و بابایی بودن، با خشایار و
نرگس.
در رو باز کردم. همشون که اومدن داخل با من و توهان روبوسی کردن و رفتن روی
مبل ها نشستن. نرگس و تارا رفتن توی آشپزخونه که کمک کنن. شاهکار کرده
بودم، پنج نوع غذای مختلف، سوپ های متنوع و دسرهای جور واجور درست کرده
بودم. میوه ها و شیرینی ها رو به بهترین شکل چیده بودم و همه چیز آماده
بود.
دلم می خواست همه خوششون بیاد. تو چشمای توهان برق رضایت و تحسین دیده می
شد و همین برای من کافی بود. طاها رو هم دعوت کرده بودم، ولی نمی تونست
بیاد. باید یه سفر می رفت شیراز. تارا اومد کنارم و گفت:
- خسته ای؟
- نه بابا، خسته کجا بود؟ خیلی هم کیف داد.
- خاک تو سرت، از کار کردن لذت می بری؟
- بی خیال تارا. می گم تو درباره ی این سورپرایز آذر جون چیزی می دونی؟
- نه به خدا. از اون روز ما رو دیوانه کرده، هی می گه یه کاری می خوام بکنم خودتون تعجب کنید.
- به قول توهان خدا بخیر کنه!
- واقعا خدا بخیر کنه.
زنگ در باعث شد برم سمت در. اهورا خان و همسرش بود. در رو باز کردم و توهان گرم و صمیمی رفت استقبالشون و با خنده گفت:
- چه طوری نارفیق؟ خبری ازت نیست؟!
با هم مردونه دست دادن. رفت طرف خانومی که همراهش بود و باهاش دست داد و گفت:
- شما چه طورین دختر خاله ی دوست عزیزم؟
دختر خندید و گفت:
- مسخره بازی در نیار توهان. نمی خوای منو با این خانوم خوشگله آشنا کنی؟
- البته، سوگل این خانوم به قول تو زیبا همسر بنده هستن، گلیا. گلیا جان این دختر لوس ننر و غرغرو هم زن داداش من هستن.
با هم به توهان خندیدم. سوگل رو بغل کردم، دختر خیلی خوب و با نمکی بود. با
اهورا هم احوال پرسی کردم و رفت کنار بابایی و خشایار نشست. سوگل هم رفت
کنار تارا و آذر جون نشست. منم در رو برای مهمونا باز می کردم.
آخر آذر جون صداش در اومد:
- ای بابا گلیا در رو باز بذار هر کی خواست میاد تو، لازم نیست تو هم هی بلند شی و بشینی.
- چشم آذر جون.
در بیرونی خونه رو باز گذاشتم و خودم نشستم کنار تارا و سوگل. صدای شهریار باعث شد از جام بلند شم:
- سلام به همگی.
همه ی سرها برگشت طرف اون ها. توهان از جاش بلند شد و رفت سمت عموش و گرم
سلام و علیک کرد. شهرزاد که مثل همیشه بود و زن عموش هم که کلا سلام کردن
در فرهنگ لغتش معنی نمی داد! شهریار خیلی گرم باهام احوال پرسی کرد و به
چشم غره های توهانم آروم خندید.
دیگه همه اومده بودن، دوستای توهان، فامیلاشون؛ همه بودن!
تارا صدای آهنگ رو بلند کرد:
گلِ من عزیزم همه عشم و به پات می ریزم
حالا که پیشمی حتی یه لحظه غم ندارم من
دلِ دیوونه ام و داری می بری بگو نگاهِ منو تو می خری
حالا که پیشمی هیچی تو دنیا کم ندارم من
تو که قشنگ ترینی توی شهرِ قصه هامی
توی ترانه های من همیشه هم صدامی
گلِ قشنگ من بخند که خنده هات قشنگه
بذار فدای اون دلت بشم که آبی رنگه
بذار فدای اون دلت بشم که آبی رنگه
همه می دونن عزیزِ دلمی تو که شیطونی گلِ من یه کمی
همیشه دوست دارم سر روی شونه هات بذارم من
دلِ دیوونه ام و داری می بری بگو نگاهِ منو تو می خری
حالا که پیشمی هیچی تو دنیا کم ندارم من
تو که قشنگ ترینی توی شهرِ قصه هامی
توی ترانه های من همیشه هم صدامی
گلِ قشنگ من بخند که خنده هات قشنگه
بذار فدای اون دلت بشم که آبی رنگه
یهو صدای آهنگ کم شد.
به تارا نگاه کردم که ببینم چه خبره. اون هم شونه هاش رو انداخت بالا، یهو یه صدای نازک و پر از ناز و عشوه از پشت سرم اومد:
- عصر بخیر امیر خان.
توهان و اهورا از جاشون بلند شدن
توهان با تعجب زل زده بود به صاحب اون صدا
از جام بلند شدم و برگشتم طرف زنه که یهو ..........
انگار برق گرفتتم. ای اهو بود
صورتش و نمی تونستم فراموش کنم .همون زن توی عکسا بود
لبخند کجی روی لبش بود و خیره شده بود به توهان
همه ساکت شده بودند .بعضی ها هم که اهو رو نمی شناختن با تعجب با ما نگاه می کردن
اذر جون رفت طرف اهو و بلند گفت :
خیلی خوش اومدی اهو جان .
بعد رو کرد به ما و ادامه داد:
اینم مهمون ویژه ی من .اهو .
به توهان نگاه کردم .سرش و انداخته بود پایین .
اهورا با ارنج زد تو پهلوش
یهو سرش و اورد بالا با لحن کاملا معمولی گفت :
خیلی خوش اومدین .بفرمایید بشینین
اهو با همون خنده گفت :
ببخشید کجا می تونم لباسم و عوض کنم ؟
توهان یکی از خدمتکارا رو صدا کرد و گفت :
به ایشون راه نشون بده
خدمتکاره و اهو رفتن سمت اتاق مهمون .
توهان با خشم به اذر جون نگاه کرد
ولی اذر جون انگار اصلا پشیمون نبود
من خشکم زده بود .باورم نمیشد .ای خدا .
بغض کرده بودم
تارا اومد کنارم و گفت:
گلیا ؟
بغضم و قورت دادم و گفتم :
جانم تارا جان ؟
_به خدا من نمی دونستم این دختره می خواد بیاد اینجا ..........من ......
_بیخیال تارا .اومده که اومده .به جهنم
_گلیا شهریار کجاست؟
_یه ابمیوه ریخت رو پاش رفت دستشویی
_گلیا یه دیقه با من بیا
رفتیم طرف توهان
سرش و انداخته بود پایین .فکش منقبض شده بود
اروم صداش کردم :
توهان؟
سرش و اورد بالا و با صدای دورگه ای گفت :
بله ؟
تارا ادامه داد :
داداشی میری با شهریار حرف بزنی؟
_تارا چی میگی؟من برم؟
_داداشی تو که می دونی .تورو خدا
_ من خودم اعصاب ندارم حالا برم ........
_توهان بخاطر من .جان تارا .
_تارا قسم نده .
_اگه من و دوست داری
نمی فهمیدم این همه اصرار تارا برای چیه .اخر که شهریار اهو رو می دید
توهان دست کرد تو موهاش و گفت :
باشه .کجاست ؟
_دستشویی
_اومد میرم پیشش.
_مرسی داداشی .
_تارا تو می دونستی این می خواد بیاد ؟
_نه به خدا .
توهان نیم نگاهی به من کرد و دستم و گرفت .
تارا رفت کنار اذر جون . با ناراحتی داشت باهاش حرف می زد
توهان دستم و محکم فشار می داد
شهریار از دسشویی اومد بیرون
توهان دستم و ول کرد و سریع رفت پیشش.
بهشون خیره شدم
توهان داشت باهاش حرف می زد و هر لحظه صورت شهریار عصبانی تر میشد
بالاخره توهان ساکت شد و شهریار سرش و تکون داد .
توهان اومد طرفم و کنارم نشست
همه با هم حرف می زدن .انگار داشتن درباره ی این اهو حرف می زدن .
شهریار رفته بود تو حیاط . تارا پاشد که بره پیشش . توهان با عصبانیت بهش نگاه کرد و مجبورش کرد بشینه سره جاش
بعد از یه ربع خانوم تشریف اوردن
بابا این کی بود دیگه ؟خجالت نمی کشید
این لباسی که پوشیده بود بیشتر شبیه لباس خواب بود .
یه پیراهن مانند که بیشتر شبیه بولیز بود پوشیده بود .همه ی لباس همین بود .جنسشم از تور بود .قد لباس تا رون هاشم نمی رسید
جایی از بدنش نمونده بود که دیده نشه .
به توهان نگاه کردم . می خواستم ببینم به اهو نگاه میکنه یا نه .
سرش پایین بود .پوزخند بانمکی هم روی لباش بود .
اهو با چنان عشوه ای راه می رفت که همه ی مردا رو مجبور می کرد بهش نگاه کنن ولی توهان حتی یه نگاه کوچولو هم به اهو نکرد
یه. در باز شد
شهریار اومد تو ........
دست تارا یهو مشت شد
اهو همونجایی که بود ایستاد و به شهریار نگاه کرد .
نگاهش یجوری بود . شهریار بدون هیچی عکس العمل خاصی سلام کرد کنار اهورا نشست
همه باهم پچ پچ می کردن
اهورا بلند گفت :
اهو خانوم شنیدم ازدواج کردین . پس سیامک کجاست ؟
اهو با چنان نفرتی به اهورا نگاه کرد که انگار ارث پدرش و ازش طلب داشت
با همون صدای نازک گفت :
سیامک تو هتل مونده .ترجیح داد نیاد
توهان پقی زد زیره خنده. انگار حرف اهو براش جوک بوده
اهو با خشم گفت :
چیزه خنده داری گفتم ؟
اهورا هم خندید و گفت :
نخیر ما به شما نخندیدیم .
توهان دستش و گرفته بود جلو دهنش و همینطور می خندید .
اهورا زیره لب گفت :
زهره مار .خفه شو
به شهریار نگاه کردم .
سرش و انداخته بود پایین . معلوم بود خیلی ناراحت .
تارا یه جوره خاصی بهش نگاه می کرد . انگار نگرانش بود . انگار هی می خواست پاشه بره کنارش ولی جلوی خودش و می گرفت
دوباره به اهو نگاه کردم . دقیقا روبروی توهان نشسته بود .
پاهاش و انداخته بود رو هم با لوندی به توهان نگاه می کرد .
اگه بخاطر ابروم نبود همون دیقه می رفتم جلو و خفه اش می کردم
شهرزاد جلوی این دختره کم می اورد
از اون موقع به صورتش نگاه نکرده بودم .
خیره شدم به قیافه اش . ارایش غلیظی داشت .
سایه ی قهوه ای زده بود با رژ مسی .
توهان به صورتش خیره شده بود .
به چشماش نگاه کردم .اثری از عشق و محبت ندیدم
تنها چیزی که توی چشمای توهان موج می خورد تنفر بود
دستش و چنان مشت کرده بود که نزدیک بود استخوناش خورد بشه .
یکی از دوستای توهان پرید وسط نگاه کردن توهان و گفت :
توهان میگم بیارم ؟
توهان یه نگاه به من کرد و گفت :
اره بیار .
بعد بلند شد و کنار من ایستاد و دستش و گذاشت دوره کمرم
حرصم گرفت دوست نداشتم از من برای عصبی کردن اهو استفاده کنه
با عصبانیت گفتم :
میشه دستت و برداری؟
_نچ.
_دوستت چی قراره بیاره ؟
_شراب
دهنم باز موند .با تعجب بهش نگاه کردم و با تته پته گفت :
تو ...........تو شراب می .......می خوری ؟
_بله می خورم .
_اخه .......
_نترس من حد خودم و می دونم .اونقدر نمی خورم که هیچی حالیم نشه .
_من از این جور چیزا بدم میاد .
_چیکار کنم خوب؟
با عصبانیت دستش و پس زدم و رفتم توی اشپز خونه
اههههههه.مشروب خوردنش کم بود که اینم اضافه شد .
یه سری به غذا ها زدم .کاملا پخته بودن . خوب بود .حداقل به خودم افتخار می کردم که مهمونی رو خوب جمع و جور کردم
صدای اهنگ دباره بلند شده بود
یه 10 دیقه ای بود که تو اشپزخونه بودم
حوصله ام سر رفته بود . نمی خواستم برم بیرون ولی داشتم دیوونه می شدم از بیکاری
از اشپزخونه اومدم بیرون.
دهنم باز موند .بیشتر مردای مجلس و چندتا از زنا یه گیلاس شراب دستشون بود .
من و باش فک ر می کردم این گیلاس ها دکورن
توهان کنار اهورا نشسته بود .
توی دستش یه گیلاس بود. آهو از جاش بلند شد و رفت طرف توهان و بلند گفت: - امیر خان، می شه یه لیوان به منم بدین؟ توهان نگاه نفرت انگیزی بهش کرد و یه گیلاس رو پر کرد و داد دستش. آهو خنده ای کرد و گفت: - به سلامتی! توهان خنده ی آرومی کرد و گفت: - به سلامتی! به
شهریار نگاه کردم. یه سیگار دستش بود و تند تند پک می زد. رفتم کنار تارا
ایستادم، به شهریار خیره شده بود. حتی متوجه نشد کنارش ایستاده بودم! با
آرنج زدم توی پهلوش که یهو با ترس برگشت عقب و گفت: - وای دیوانه، سکتم دادی! با شیطنت بهش نگاه کردم. - ها؟ چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ - می گم تارا، بدجوری توی نخ بعضی ها هستیا! - گمشو خل و چل! - تارا چه خبره؟ - می خوای چه خبر باشه؟ - می خوام خبرهای خوب خوب باشه. - فعلا که خبرای خیلی بد هست. - چرا؟ - درباره ی بیماری قلبی توهان چیزی می دونی؟ - آره، خودش گفته. - اون چیزی که می خوره برای قلبش ضرر داره. - همش تقصیر این زنیکه ی عوضیه! اگه نیامده بود، توهان امکان نداشت بخوره.
- از دست این کارهای مامان! آخه بگو برای چی این بی شعور رو دعوت کردی؟ - تو نگران توهانی یا شهریار؟ - گلیا می شه بی خیال بشی؟ نمی بینی اعصابش داغون شده؟ گلیا برو لیوان رو از دستش بگیر. خدایی نکرده بلایی سرش میاد ها! - تارا چه حرف هایی می زنی ها! مگه داداش لجباز شما به حرف من گوش می ده؟ - گلیا برو مرگ من! این حالش بد می شه! سرم رو با حرص تکون دادم و رفتم سمت توهان. آروم صداش کردم: - توهان؟ سرش رو آورد بالا. چشماش داشت قرمز می شد. - می شه بس کنی؟ - چی رو؟ - خوردن این زهر ماری رو! - نچ! - توهان خواهش می کنم. - گلیا کاری نکن وسط این مجلس سرت داد بزنم. - به جهنم، این قدر بخور تا بمیری. با
عصبانیت رفتم توی دستشویی. صورتم داغ شده بود. خجالتم نمی کشید عوضی! رو
که نبود، سنگ پای قزوین بود! یهو یاد آهو افتادم. نکنه داشت برای توهان
عشوه می اومد؟ اگه توهان بهش توجه می کرد چی؟ وای نه! اگه توهان دوباره
عاشق آهو بشه من می میرم. نه نه، آهو شوهر داره! توهان به یه زن شوهر دار
نگاهم نمی کنه، مطمئنم. از دستشویی اومدم
بیرون. یه دقیقه کپ کردم! اشکم داشت سرازیر می شد. چونم می لرزید. آهو و
توهان داشتن می رقصیدن! قطره های درشت اشک روی صورتم می ریخت. آذر جون سرش
رو چرخوند و منو دید. سریع اومد کنارم و گفت: - گلیا جان از توهان ناراحت نشو. عزیزم اون الان هوشیار نیست، نمی فهمه چه کار داره می کنه. دست آذر جون رو پس زدم، رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم. روی تختم دراز کشیدم. داشتم می مردم! توهان خیلی کثافتی، توهان ازت بدم میاد، توهان خیلی نامردی! یکی در اتاقم رو زد، جواب ندادم. صدای خشایار رو تشخیص دادم: - گلی؟ گلیا خانوم؟ عزیزم در رو باز کن، منم. خواهر کوچولوی عزیزم، بذار بیام پیشت! بلند شدم و در رو باز کردم. سریع اومد تو و در رو بست. به هق هق افتاده بودم. خشایار اومد جلو و محکم بغلم کرد و گفت: - جانم، جانم عزیزکم! هیچی نیست. عزیز دلم توهان باز دوباره خورده و الان نمی فهمه چه کار می کنه، نباید ازش دلخور بشی! سرم رو روی سینه ی خشایار فشار دادم و هق هقم رو توی گلوم خفه کردم. -
گلیا گوش کن، من آهو رو خوب می شناسم. اون آدم خوبی نیست. بیا، بیا توی
سالن تا بهش ثابت کنی نمی تونه تو رو شکست بده. بیا اون جا و با شوهرت
برقص. بذار بفهمه انگشت کوچیکه ی تو هم نمی شه! باشه عزیزم؟ گل گلی خانوم،
جواب بده دیگه! باشه؟ - باشه داداشی. - آفرین. الان من می رم، تو هم سریع بیا. - چشم.
خشایار رفت، منم روی صندلی نشستم و شروع کردم به آرایش کردن. نشونت می دم توهان خان! اگه تو می تونی هرکاری خواستی بکنی، منم می تونم. حالا ببین! کاری می کنم به غلط کردن بیفتی. پا شدم و رفتم سمت کمدم. یه شلوار لوله تفنگی مشکی پوشیدم با بلوز چسبون طلایی. نمی خواستم کاری کنم که خودم کوچک بشم. لباس هام تنگ و چسبون بود، ولی بدنم رو نشون نمی داد. با همین لباس ها توهان رو دیوونه می کردم! شال رو از روی سرم برداشتم و موهای بلند فرم رو دور شونه هام ریختم. رژ طلایی کمرنگی زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. برام مهم نبود توهان می خواد چه غلطی بکنه، من باید روی این آدم مغرور و لجباز رو کم می کردم! لبخندی مصنوعی زدم و از اتاق رفتم بیرون. توهان و آهو همچنان داشتن می رقصیدن. راه افتادم سمت تارا. یهو چشم توهان افتاد به من. برای یه لحظه مردمک چشمش تکون نخورد. پوزخندی زدم و کنار تارا نشستم. تارا با چشمای گرد شده بهم خیره شده بود. - ها؟ چیه؟ خوشگل ندیدی؟ - گلیا خیلی بد تلافی کردی. - دلم خواست. - گلیا توهان عصبانی بشه هیچ کاری نمی تونی بکنیا. - به جهنم. مگه اون شوهر منه؟ ببین تارا، من و توهان قرار گذاشتیم! از همین لحظه توهان کوچکترین دخالتی توی زندگی من بکنه دیگه یک ثانیه هم اینجا رو تحمل نمی کنم. تارا با تعجب بهم خیره شده بود. آهو خنده ی مستانه ای کرد و از بغل توهان در اومد و رفت کنار یکی از دوستای توهان نشست. سرش رو برگردوند و یه نگاه پر از تمسخر بهم کرد. دوباره سرش رو برگردوند با لوندی با دوست توهان حرف زد. چند نفر اومدن جلو بهم پیشنهاد رقص دادن، ولی به خاطر نگاه های تارا ردشون کردم. یهو چشمم به خشایار خورد. با ناراحتی سرش رو تکون داد و زیر لب گفت: - کار خوبی نکردی! شونه هام رو انداختم بالا. سرم رو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم. سنگینی نگاه توهان رو حس می کردم. پوزخندی زدم. با صدای یه مرد سرم رو آوردم بالا: - سلام گلیا خانوم. به پسر نگاه کردم. موهای طلایی داشت با چشمای مشکی گیرا. جذاب بود! دوباره ادامه داد: - من کیان هستم، دوست توهان. شناختمش. همونی بود که اون روز اومده بود خونه پیش توهان. توهان راست می گفت، اختیار نگاهش رو نداشت! کل بدنم رو زیر و رو کرد! با خشم بهش چشم غره رفتم و گفت: - خوشبختم. خب؟ - اجازه ی یه دور رقص رو با شما می خوام! تا خواستم جواب رد بدم صدای توهان ساکتم کرد: - کیان جان اگه اجازه بدی می خوام با زنم برقصم. کیان رفت کنار و گفت: - خواهش می کنم. بفرمایید. توهان اومد جلو دستش رو دراز کرد. دلم می خواست با کله برم توی صورتش، ولی آبروی خودم رو می بردم. به اجبار دستش رو گرفتم. با خشم کمرم رو گرفت. - هوی وحشی، کمرم شکست! - دقیقا می خوام بشکونمش که دیگه به نمایش نذاریش! یه دستش رو گذاشت روی موهام و موهام رو محکم کشید. نتونستم تحمل کنم و زیر لب ناله کردم. - این ها رو هم قیچی می کنم که یادت باشه نریزیشون بیرون. - ولم کن عوضی، ازت متنفرم توهان! - چه جالب، منم از تو نفرت دارم!
سالن خالی شده بود. همه نشسته بودن و من و
توهان رو نگاه می کردن. توهان با نفرت عمیقی بهم نگاه می کرد. هیچ عشقی
بهش نداشتم. این اون توهانی که عاشقش شده بودم نبود. این یه مرد خشن بود
که هیچ احساسی نداشت. من توهان خودم رو می خواستم، ولی قبلش باید از این
آقای غیر محترم انتفام می گرفتم! توهان با عصبانیت به موهام چنگ می زد.
تارا صدای آهنگ رو زیاد کرد. یه دفعه آروم شدم. بازم بدون اختیار نرم شدم.
هر جمله ی آهنگ توی ذهنم می چرخید:
اگه بدونی من چقدر دلم تنگ شده همه ی دلخوشیم همین یه آهنگ شده در نمیاری اشک من احساسی رو بغل نمی کنی اون که نمی شناسی رو اگه بدونی این روزا چقدر داغونم چقدر مراقب وسایل این خونم دعا کن اون روزای خوبمون برگرده ببین ندیدنت چقدر شکستم کرده خستم کرده اگه بدونی از این خونه می رم چی؟ اگه بدونی من از غصه پیرم چی؟ اگه بدونی عکساتو بغل کردم، اگه بدونی من دارم می میرم چی؟ اگه بمونی مشکلاتمون حل می شه همه چی اینجا مثل روز اول می شه اگه تو مثل سابق عاشق من بودی برت می گردونم جایی که قبلا بودی اگه بدونی از این خونه می رم چی؟ اگه بدونی من از غصه پیرم چی؟ اگه بدونی عکساتو بغل کردم، اگه بدونی من دارم می میرم چی؟
آهنگ
خیلی قشنگی بود. یک جورایی انگار آهنگ رو درک نمی کردم، ولی دوستش داشتم!
سرم رو آوردم بالا و به توهان نگاه کردم. چشماش دیگه اون نفرت قبل رو
نداشت. دوباره داشتم رام می شدم! هیچی نمی فهمیدم. نمی فهمیدم الان صد نفر
داشتن به ما نگاه می کردن. فقط چشمای توهان بود، فقط توهان رو می دیدم!
بازم عطرش دیوونم کرد. سرم رو گذاشتم روی سینش و نفس عمیق کشیدم. به چشماش
نگاه کردم. دوباره داشت می شد همون توهان؛ همونی که عاشقش شده بودم. نه
نه! باید اول اذیتش می کردم بعد. دستش رو پس زدم و گفتم: - بسه، داری پر رو می شی. خورد
توی ذوقش، کاملا متوجه شدم! خنده ی آرومی کنار لبم نشست. رفتم توی
آشپزخونه. الان هرچی از توهان دورتر می شدم بهتر بود. کارگرا غذاها رو
کشیده بودن توی ظرف و میز رو آماده کرده بودن. با خوشحالی به میز نگاه
کردم. رفتم کنار مهمونا و بلند گفتم: - بفرمایید لطفا، شام آمادست.
همه پشت میز نشسته بودن .
اذر جون با مهربونی گفت :
دستت درد نکنه گلیا جان .عالی بود دخترم .
_ممنون اذر جون .نوش جان .
یکی از دوستای توهان با صدای بلندی گفت :
خیلی خیلی ممنون گلیا خانوم .دست شما رو باید طلا گرفت .عالی .....
_مرسی .ممنون .انقدرم که میگین تعریفی نبود
صدای زنگ در باعث شد سریع برم سمت در .
خاله انجلا بود . در و باز کردم
تارا با تعجب به ساعتش نگاه کرد و گفت :
کیه این موقع؟
_خاله انجلا بود .
_واییییی .اخ جون .
توهان و تارا بلند شدن و اومدن کناره من تا از خاله استقبال کنن .
خاله اروم اروم اومد تو خونه .
توهان بغلش کرد و من و تارا باهاش احوال پرسی کردیم
خاله مثل اون روز مهربون ولی بداخلاق بود . می خندید ولی کلی به توهان تیکه می نداخت .
تا سرش و برگردوند چشمش افتاد به توهان .
لبخند رو لبش خشک شد .
شنیدم زیره لب گفت :
oh my god.این باورکردنی نیست.
بعد سرش و چرخوند و رو به تواهن گفت:
توهان این .......این اینجا چیکار می کنه ؟
_نمی دونم خاله جان .مامان دعوتش کرده .
_من این اذر و می کشم .
تارا پرید وسط حرفشون و گفت :
بیخیال خاله . به جهنم که اومده . بیاین بریم سره میز .
همه بلند شده بودن و یا خاله احوال پرسی می کردن .
تا اومدم برم و اشپزخونه دوباره زنگ در خورد .
از توی ایفون نگاه کردم . یه اقایی بود .نمی شناختمش . حتما از دوستای توهان بود دیگه . ولی چرا الان اومده بود ؟
شونه هام و انداختم بالا و جواب دادم :
کیه ؟
_سلام خانوم . ببخشید اگه میشه به اهو سینایی بگین بیاد . اومدم دنبالش
پس این با اهو کار داشت . حتما اژانسی چیزی بود .
تا اومدم اهو رو صدا کنم صدای توهان و شنیدم :
کیه گلیا ؟
سریع برگشتم . پشت سرم ایستاده بود
_با تو دارم حرف می زنماااا.
_ها ؟
_میگم کیه؟
_فکر کنم اژانس. گفت اهو رو صدا بزنم .
توهان به ایفون نگاه کرد .
یه دفعه خشکش زد . رگ گردنش زد بیرون . نفساش تند شده بود
_توهان می شناسیش ؟
_سیامک .
_شوخی می کنی؟این .........واقعا ........
_اره . گلیا بگو بیاد بالا
_چی؟
_بهش بگو بیاد تو خونه.
_توهان .......اخه ........ممکنه ....
_گلیا عصبانیم نکن .بهش بگو بیاد .
_باشه .
دوباره ایفون و برداشتم و گفتم :
سیامک خان بفرمایید تو .
_نخیر خیلی ممنون . فقط اگه میشه بگین اهو بیاد .
_نه .اصلا امکان نداره .باید بیاین .
_اخه ......
_بفرمایید دیگه . بفرمایید
گوشی و سریع گذاشتم .
توهان سرش و تکون داد گفت :
خوبه .ممنون
خواستم برم که یهو توهان دستم و کشید .
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
چیه؟
_برو لباساتو عوض کن .
_من هرکاری .........
_گلیا ازت خواهش می کنم . برو .اذیتم نکن . برو عوض کن لباساتو
به چشماش نگاه کردم
مهربون بود . تو چشماش خواهش بود .بهم دستور نمی داد ,ازم خواهش می کرد .
با حالت مهربونی گفت:
باشه؟
_نه.چطور تو هر غلطی بخوای می کنی اونوقت من حق ندارم درباره ی پوششم خودم تصمیم بگیرم؟
_گلیا ازت خواهش می کنم .به خدا دارم دیوونه میشم .برو عوض کن . من ازت معذرت می خوام . برو
_نه
_گلیا ......
اهههه.خاک بر سره من. تا ازم خواهش می کرد دیوونه می شدم .
نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم
_گلی خانوم ,میری؟
سرم و تکون دادم و رفتم تو اتاق
روی تختم نشسته بودم. می ترسیدم برم بیرون. اگه بین توهان و سیامک دعوا می شد چه کار می کردم؟ ای بمیری توهان که همه ی بدبختی های من به خاطره توئه! حالا توهان کم بود، این زنیکه هم جفت پا اومده بود وسط بدبختی من! خدایا نکنه توهان هنوز آهو رو دوست داره؟ «معلومه که دوست داره، چی فکر کردی گلیا؟ مثلا فکر کردی دیوونت شده؟ فکر کردی دوبار به خاطرت با چند تا یالقوز دعوا کرده عاشق شده؟» «مگه من چمه؟ چیم از این زنیکه کم تره؟» «گلیا به خودت نگاه کن. آره تو زشت نیستی، ولی آهو خوشگله. گلیا خانوم بین زشت نبودن و خوشگل بودن خیلی فاصله است.» «مگه همه چی ظاهره؟» «مردا عقلشون به چشمشونه خانوم. توهان می گه از آهو بدش میاد، ولی اگه تو یه ذره عقل داشته باشی می فهمی دروغ می گه! توی ماشین رو یادت رفته گلیا؟ اون موقع که حال توهان بد شده بود، اون آهو رو صدا زد نه تو رو. همین چند ساعت پیش، اون داشت با آهو می رقصید!» از جام بلند شدم. نمی خواستم به این اراجیف فکر کنم. لباس هام رو عوض کردم و رفتم توی سالن. عجیب این بود که سیامک هنوز نیامده بود تو. سنگینی نگاه توهان رو روی خودم حس می کردم. حتی نگاهشم کاری می کرد که وجودم گرم بشه! زیر چشمی بهش نگاه کردم، داشت با یه لبخند غمگین نگاهم می کرد. دوباره به دور و برم نگاه کردم. صدای در خونه باعث شد دلم بریزه پایین. داشتم سکته می کردم! سریع تر از همه رفتم دم در و از چشمی نگاه کردم. نمی تونستم درست ببینم، ولی تشخیص دادم که سیامک باشه. به توهان نگاه کردم. با جدیت به در خیره شده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و در رو باز کردم. تمام مهمونا برای یه لحظه ساکت شدند. به مردی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم؛ چشمای مشکی گیراش هر آدمی رو به سمت خودش جذب می کرد. موهای بلند بهم ریخته ی مشکیش روی صورتش ریخته بود. به کت و شلوارش نگاه کردم، خط اتوی شلوارش هندونه رو قاچ می کرد!