دوباره به صورتش نگاه کردم .
یه اخم خاص رو صورتش بود که باعث می شد جذاب تر جلوه کنه .
خوش قیافه نبود ولی یه جذابیتی داشت که نمی تونستم انکارش کنم .
یه سکوت جالبی درست شده بود .
انگار همه فهمیده بودن این مرد کیه.
بالاخره توهان این سکوت و شکست :
خوش اومدی .
دوباره استرس اومد سراغم . نگاهم بین توهان و سیامک می چرخید .
سیامک اروم سرش و تکون داد .دوباره صدای حرف زدن شروع شد .
بعضی ها به سیامک سلام می کردن و بعضی ها فقط سرشون و تکون می دادن .
به تارا که یه گوشه ایستاده بود نگاه کردم .
داشت گریه می کرد .
ولی اخه چرا ؟تارا که تا همین چند لحظه پیش داشت می خندید .چرا یه دفعه
اینطوری شد ؟خدایا اینجا چه خبره؟
سیامک اروم اومد تو خونه و به همون ارومی رفت سمت اهو .
کنارش نشست و دستش و گرفت .
تکون خوردن لبای اهو رو حس می کردم .
هر لحظه که اهو حرف می زد اخمای سیامک بیشتر توهم می رفت .یه دفعه سرش و اورد بالا و به من نگاه کرد .
نگاهش خشن بود . پر از کینه و نفرت درست مثل کینه ای که تو چشمای توهان بود .
توهان اومد کنارم و دستش و گذاشت دوره کمرم .
تعجب کردم .کارش خیلی عجیب لود . به صورتش نگاه کردم .
با عصبانیت به سیامک خیره شده بود .
کمرم و محکم فشار می داد .حس می کردم استخونای کمرم داره خورد میشه .لبم و از درد گاز گرفتم
همینطور فشار دستش بیشتر می شد .دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و اروم ناله کردم :
ایییییییی توهان .
انگار به خودش اومد .بهم نگاه کرد و کمرم و ول کرد .یجورایی انگار گیج بود .
رفتم سمت تارا و کنارش نشستم .
اشکای رو صورتش و با پشت دست پاک کرد و لبخند مصنوعی زد .
اروم صداش کردم :
تارا ؟
با صدای لرزونی گفت :
جانم گلیا جان ؟
_تارا این جا چه خبره ؟می تونم ناراحتی توهان یا شهریار و درک کنم ولی ناراحتی تورو ...........اصلا نمی تونم بفهمم.
نگو که این اشکا بخاطر داداشت .
_نه گلیا . من انقدرم که فکر می کنی خوب نیستم . برای خودم گریه می کنم .


_خودت ربطی به سیامک داری؟
_می دونی گلیا توهان فکر می کنه من نمی دونم اون مردی که اون روز تو اون باغ اهو رو می بوسید سیامک بوده .ولی اشتباه می کنه .می دونم خیلی هم خوب می دونم .
دهنم از تعجب باز مونده بود .پس تارا می دونست .ولی از کجا ؟
_گلیا توهان همه چیز و گفته اره ؟
_نمی دونم والا ولی این قضیه ی سیامک و اره گفته .
_عجیبه .خیلی عجیبه . تواهن حتما سرش به جایی خورده وگرنه قبلا امکان نداشت یه کلمه از زیره زبونش در بیاد
_تارا تو همون روز فهمیدی اون مرد سیامک؟
_نه .اون روز انقدر حال توهان خراب شده بود که من درست مرده رو ندیدم .
_پس چطوری می دونی اون سیامک بوده ؟
_خوده سیامک خان برام تعریف کردن .
_یع...........یعنی چی؟مگه .........اخه مگه .........میشه؟
_باید از اول بهت بگم گلیا . طولانیه .الان نمیشه .بعدا از اول برات تعریف می کنم .
_هر جور راحتی.........
خدایا رازای این خانواده تموم شدنی نیست انگار
به اذر جون نگاه کردم .
داشت با خاله انجلا حرف می زد .معلوم بود دارن بحث می کنن مسلما هم که سره اهو بود دیگه .
به ساعت نگاه کردم .نزدیک 12 بود .
فکر کنم بالاخره این مهمونی نحس قرار بود تموم بشه .
من احمق مثلا می خواستم خوش بگذرونم
اینم از خوشگذرونی من .
ای خدا من چرا انقدر بدبختم؟
رفتم سمت اشپزخونه تا برای اذر جون و خاله قهوه بیارم .
هنوز پام به اشپزخونه نرسیده بود که یه صدای مردونه ی خش دار باعث شد برگردم :
خانوم ؟
سیامک بود .
به اطافم نگاه کردم .با من بود ؟
_خانوم ؟با شمام
_بله ؟بفرمایید ؟
_شما همسر توهان هستید؟
_خوب بله چطور مگه ؟
_هچی فقط خواستم تبریک بگم .
نگاه خیره ی توهان و رو خودم حس کردم . می تونستم چشمای عصبیش و تصور کنم
_ااااااااااا.........چیزه ..............خیلی ممنون
پوزخند کوچیکی کناره لبش بود .
انگار اونم نگاه توهان و حس می کرد.


دستش و طرقم دراز کرد .
با ترس به دستش خیره شده بودم .
می دونستم اگه بهش دست بدم گوره خودم و کندم .
هنوز موضوع شهریار یادم نرفته بود مسلما این خیلی بدتر از شهریار بود .
دستش همینطور جلوم بود .
به چشماش نگاه کردم .
چشماش شیطون شده بود .
معلوم بود از اذیت کردن توهان خیلی لذت می بره ولی نه.....................
اگه من از توهان خوشم نمیومد
اگه باهم دعوا داشتیم
اگه در حده یه همخونه ی ساده هم نبودیم
اگه توهان از من متنفر بود
بازم توهان شوهره من بود .من شوهر داشتم .متاهل بودم
با اینکه خیلی دوست داشتم توهان و اذیت کنم ولی حق نداشتم دست بذارم رو نقطه ضعفش .قبلا این اشتباه و کرده بودم پست دوباره ..............نه
با یه جمله لبخند مسخره ی سامک و از بین بردم :
ممنون
دوباره عقب گرد کردم و رفتم تو اشپزخونه .
لبخند کوچیکی کناره لبم بود .
گل کاشته بودم .دمم گرم
--------------------------------------------------------
اخرین ظرفارو هم گذاشتم توی ماشین ظرفشویی و رفتم توی سالن
به توهان که روی مبل خوابش برده بود نگاه کردم .
رفتم تو اتاقم و پتوی خودم و برداشتم و روی توهان انداختم .
چقدر خسته بودم .
کش و قوسی به بدنم دادم . کناره پایه توهان نشستم .
دستم و بدم لای موهاش و به صورتش نگاه کردم .
بمیرم براش .چقدر زجر کشیده بود .
چطور اهو نتونست قدر مردی مثل توهان و بدونه؟
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم
رو تخت دراز کشیدم و چشماشمو بستم
سعی می کردم به چیزی فکر نکنم .
10 دقیقه بود که همین جور ول می خوردم . هرکاری می کردم خوابم نمی برد
از جام بلند شدم و با بی حالی به دورو بر اتاق نگاه کردم .
حتی حوصله نداشتم برم توی بالکن .
رفتم سمت کمدم تا لباسام که روی زمین پخش بودن و جمع و جور کنم
لباسامو یکی یکی مرتب می کردم و اویزون می کردم .
یهو چشمم افتاد به پیراهن قرمزی که توهان برام خریده بود .
نمی دونم چرا انقدر وسوسه شده بودم که بپوشمش

از کمد آوردمش بیرون و انداختمش روی تخت. خیلی لباس قشنگی بود، خوش دوخت و خوش استیل. چرا دلم می خواست بپوشمش؟ خب چه ایرادی داره؟ دلم می خواد بپوشمش دیگه! توهان که خوابه کس دیگه ای هم که توی خونه نبود، پس عیبی نداشت.
آروم شروع کردم به پوشیدن لباس. هر دو دقیقه یک بار به در اتاق نگاه می کردم، می ترسیدم توهان یه دفعه بیاد داخل اتاق.
بعد از ده دقیقه وقت تلف کردن لباس رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه. فکر کن توهان من رو با این لباس ببینه، چه شود؟! به پاهام نگاه کردم، چه هارمونی جالبی ایجاد می کرد. سفید و قرمز!
موهام رو از بالا جمع کردم و روی تخت نشستم. شاید در حد آهو زیبا و جذاب نبودم، ولی در حد خودم خوب بودم. حتی اگه زشت هم بودم اخلاق و رفتارم از آهو خیلی بهتر بود.
دیگه کافیه! من عاشق توهان نبودم، به این فرضیه اعتماد نداشتم ولی می خواستم به خودم حالی کنم که عاشقش نبودم.
شاید دوستش داشتم ولی سعی می کردم این رو انکار کنم، این احساس فقط یه وابستگی ساده بود. من نباید غروری رو که برای بدست آوردنش زجر کشیده بودم رو یه شبه به خاطر یه مرد از دست می دادم، اون هم برای یه مردی که هیچ احساسی به من نداشت؛ پس منم نباید ازش عشق گدایی می کردم!
آره، دیگه تمومه! این احساس همین الان باید ریشه کن بشه و برام مهم نبود توهان آهو رو دوست داره یا نداره! به من چه ربطی داشت؟ من فقط باید راجع به یه سال دیگه فکر می کردم و راجع به درسم، همین و بس!
روی تخت دراز کشیدم. پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم. نه به توهان، نه به خودم، نه به آهو، نه به سیامک و نه به هیچی! فقط می خواستم آروم باشم. احتیاج داشتم که بخوابم و خودم رو از شر این فکرها خلاص کنم. کاش می شد خواب مادرم رو ببینم. دلم می خواست حداقل تو خواب آرامش داشته باشم و چشمام رو بستم و زیر لب آروم زمزمه کردم:
- شب بخیر مرد اخمو!

با حس گرما نزدیک صورتم کمی هوشیار شدم. حتما داشتم خواب می دیدم، سرمو تکون دادم و غلت زدم و دوباره خوابیدم. حس کردم یه نفر از پشت بغلم کرد و این قدر خوابم می اومد که برام مهم نبود داشتم خواب می دیدم یا واقعی بود، فقط مهم این بود که جام راحت بود.
خودم رو توی بغل اون خیال جمع کردم، مطمئن بودم دارم خواب می بینم وگرنه به جز من و توهان که...
چشمام یهو باز شد. توهان؟
چشمام رو روی هم فشار دادم، حتما توهم زده بودم. دستم رو با ترس گذاشتم روی دستی که فکر می کردم خیاله. یا خدا واقعی بود و با بلندترین حد ممکن جیغ کشیدم. یک دفعه ولم کرد و تونستم از تخت بیام پایین و با دیدن توهان دوباره جیغ کشیدم. توهان به نشونه ی تسلیم دستاش رو بالا آورد و داد زد:
- چه مرگته بابا؟ مگه جن دیدی؟ منم دیوانه!
سینه ام از ترس بالا و پایین می رفت، ضربان قلبم رفته بود روی دو هزار. اصلا حواسم به لباسم نبود و نمی فهمیدم که با چه وضعی جلوی توهان بودم.
جیغ زدم و گفتم:
- احمق بی شعور این جا چه غلطی می کنی؟ داشتم زهر ترک می شدم. تو اصلا تو اتاق من تو تخت من چه کار می کنی؟ می شه بدونم؟
توهان جوابی نداد و به یه نقطه خیره شده بود. رد نگاهش رو گرفتم؛ به لباسم خیره شده بود. آب دهنش رو قورت داد و به چشمام نگاه کرد.
یهو یادم افتاد با چه لباسی جلوشم. از خجالت داشتم آب می شدم. توهان حریص به صورتم نگاه می کرد. اومد سمتم و منو به خودش نزدیک کرد. داشتم دیوونه می شدم. من احمق داشتم چه کار می کردم؟ تمام قول و قرارهایی رو که با خودم گذاشته بودم رو فراموش کرده بودم. من توهان رو دوست داشتم!
سرش رو آورد بالا و دستام رو گرفت و گفت:
- خیلی خوشگل شدی!

دلم می خواست همراهیش کنم، ولی یه چیزی ته دلم اخطار می داد. این دفعه آروم و ملایم بود؛ حتی اگر هم می خواستم، نمی تونستم جلوش رو بگیرم و انکار کنم.
توهان سرش رو برد بالا و به چشمام نگاه کرد. از روی تخت بلند شد و دستاش رو گذاشت رو سرش؛ از فرصت استفاده کردم و ملحفه رو روی خودم کشیدم.
توهان با ناراحتی نگاهم می کرد. بعد از پنج دقیقه با صدای خش داری گفت:
- گلیا معذرت می خوام، ببخشید. دست خودم نبود، ببخشید گلیا!
و سریع از اتاق رفت بیرون.
قطره ی اشکم آروم روی گونه ام سر خورد. پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و آروم و بی صدا گریه می کردم. خدایا چه کار داری باهام می کنی؟ من که گناهی نکردم، پس چرا زجرم می دی؟ خدایا چه قدر امشب برام لذت بخش بود، خودت مراقبم باش خدا جونم! نذار دیوونه اش بشم. خدا اون از روی نیاز این کار رو کرد، ولی من از روی عشقم گذاشتم بهم دست بزنه. خدایا این احساس لعنتی رو از ریشه بسوزون! توهان از روی نیاز این کار رو کرد، باید می فهمیدم که اون دوستم نداشت!
سرم و روی بالشت گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
- نکن توهان! دیوونه ام نکن!
و دیگه نفهمیدم چی شد.

***

از جام بلند شدم و به دور و برم نگاه کردم، گیج بودم. به بدنم نگاه کردم و تازه یادم اومد. دیشب... من... توهان! وای خدا!
ملحفه رو محکم دور خودم پیچیدم و با ترس و لرز رفتم توی راهرو. صدایی نمی اومد، آروم آروم رفتم سمت حمام. انگار توهان خونه نبود. سریع رفتم تو حمام و رفتم زیر دوش آب سرد!
آخ خدا چه لذتی داشت. کاش دیشب رو می تونستم پاک کنم؛ حداقل از ذهن خودم، تا این قدر خجالت نکشم! حالا چه طوری با توهان چشم تو چشم بشم؟ من که از خجالت آب می شم.


حوله رو دوره خودم پیچیدم و سریع رفتم سمت اتاقم .
واییییی چقدر سرد بود .
گلیا خاک بر سرت .اینم از ارامش گرفتنت .
خوب دیوانه الان سرما می خوری که .
به جهنم . موهام و با حوله خشک کردم و سشوار کشیدم .
یه بولیز یقه اسکی ابی و شلوار جین ابی پوشیدم
می خواستم برم بیرون . احساس خفگی می کردم . دلم می خواست راه برم و به زندگی احمقانه ام فکر کنم .
ساعت تقریبا 6 صبح بود . یعنی این موقع توهان کجا بود ؟
نکنه .......................
نکنه رفته بود پیشه اهو ؟
نه نه نه , امکان نداره .حالا رفته باشه به من چه ؟
مگه من فضولم؟
نه عزیزم ,خدا اون روز و نیاره .تو ؟فضول؟ اصلا
از درگیری های ذهنی که با خودم داشتم خنده ام می گرفت . واقعا یک خل به تمام معنا بودم .
صدای شکمم و می شنیدم . چقدر گشنم بود
سریع پاشدم و راهی اشپزخونه شدم . خدایا با اینکه چشم دیدن خوشحالی من و نداری ولی بازم شکرت.
دو تا تخم مرغ از توی یخچال برداشتم و توی تابه انداختم .
به جلز و ولز تخم مرغ ها خیره شده بودم . بچه که بودم فکر می کرم بیچاره ها خیلی درد می کشن بخاطر همین جیغ می زنن .
یهو تصویر نرگس اومد جلو صورتم . چقدر دوسش داشتم
با اینکه هیچ وقت از ته دل اونطوری که من عاشقش بودم دوسم نداشت ولی همیشه خوشبختیم و می خواست .
به خشایار فکر کردم ,حتی برای یه لحظه به نبودش فکر می کردم دیوونه میشدم .اگه اون نبود من چیکار می کردم؟با اینکه همیشه پیشم نبود ولی از دور مواظب تمام کارا و رفتارام بود . خوب یادمه 13 سالم بود . دم مدرسه یه پسری ازم ادرس یه جایی رو پرسید از شانس گنده اون پسره خشایار دقیقا همون موقع رسید و واویلا .
پسره ی بدبخت هنوز صورت خونیش یادمه .
حالا می رسیدیم به بخشی که دیگه من دیوانه وار دوسش داشتم
داداشی گلم . طاها . اگه از خشایار بیشتر دوسش نداشتم کمتر از اونم عاشقش نبودم .کاش می تونستم کمکش کنم .
کاش می فهمیدم زن مورده علاقه اش کیه . اگه می فهمیدم خودم و به اب و اتیش می زدم که راحت باشه . می دونستم اونقدر شرف داره که به یه زن شوهر دار نگاهم نکنه ولی این دفعه ..............
تابه رو از روی گاز برداشتم و سریع گذاشتمش رو میز
جیغ زدم :
اییییییییییی سوختم .وای دستم مامان
به سمت شیره اب حمله کردم و دستم و بردم زیره اب سرد .
اخیش.........
_میگم تو مطمئنی تمام غذا های دیشب و خودت درست کرده بودی ؟
این دفعه برعکس همیشه از یهویی اومدن توهان شوکه نشدم .
انگار ترسمم نمی تونست روی خجالتم و کن کنه
_اره خودم درست کردم . چطور ؟
_اخه اینا سوختناااااااااا
به تخم مرغا نگاه کردم . خدایا من و بکش راحتم کن اههههههه .
اخه الان موقع فکر کردن بود ؟
تابه رو برداشتم و تو سینک ظرفشویی انداختم
توهان خندید و پشت میز نشست .
بدون اینکه نگاهش کنم دوباره مشغول درست کردن دو تا تخم مرغ دیگه شدم
نمی دونستم چجوری ی خوام سوال و بپرسم
فقط باید می پرسیدم
توهان ؟
_بله ؟
_دیشب...........دیشب براچی اون کارو کردی ؟
بالاخره به خودم جرات دادم و به چشماش نگاه کردم . پ
فقط نگام می کرد .انگار مونده بود بگه یا نه .
بالاخره با صدای ارومی گفت :
یه لحظه فکر کردم اهویی
صدای شکستن قلبم و شنیدم . شنیدم که تک تک اجزای بدنم داشتن له می شدن
غرورم .............
غرورم و له شده بود

حس می کردم دارم خرد می شم. باورم نمی شد همچین حرفی زده بود. می فهمیدم که از تو چشمام آتیش می زنه بیرون.
توهان با صدای آرومی گفت:
- لازم نیست این طوری نگاهم کنی. تو پرسیدی منم حقیقت رو گفتم.
خدایا چه قدر یه آدم می تونست پر رو و عوضی باشه!
- اصلا مگه کار بدی کردم؟ تو زنمی؛ حالیت می شه؟ تو زن منی، پس هرکاری هم بخوام می تونم بکنم. خیلی به خودت نناز که اومدم طرفت، اون لباست عین لباسی هست که آهو داشت. برای همین وقتی پوشیدیش یاد اون افتادم و زیاد هم به خودت امیدوار نشو!
چونه ام می لرزید. چه قدر یه آدم می تونست پست باشه؟ دلم می خواست تف می کردم توی صورتش.
دوباره صدای احمقانه اش بلند شد:
- چیه؟ الان می خوای مثل نی نی کوچولوها بری تو اتاقت و گریه کنی و مامان جونت رو صدا کنی؟
دیگه تحمل نداشتم. نمی ذاشتم با دهن کثیفش اسم مادر من رو بیاره.
داد کشیدم:
- خفه شو. اسم مادر من رو نیار کثافت!
نفرت از قلبم می زد بیرون.
پوزخندی زد و گفت:
- قضیه ی همون مورچه و لج و این هاست دیگه، نه؟
این دفعه منم خندیدم، مثل خودش.
- آخه مرتیکه، من از چی تو باید خوشم بیاد؟ از این اخلاق مسخرت که با خودت هم درگیری؟ از ظاهر جذابت که بهش می نازی؟ یا از ثروت زیادت؟ به چیت می نازی؟ تویی که بلد نیستی یه زن رو برای خودت نگه داری، توی که نمی تونی زن خودت رو کنترل کنی تا به سمت کسی دیگه نره، به چی دل خوش کردی احمق؟ لیاقت تو و امثال تو همون زن هایی مثل عشق عزیزت هستن! برو پیشش، برو دیگه. تو راست می گی من شاید یک صدم خوشگلی آهو رو نداشته باشم، ولی حداقل چیزایی رو دارم که تو و امثال آهو همیشه حسرتش رو می خوردین. زندگی فقیرانه ی من خیلی بهتر از زندگی پر تجملاتی شماهاست. حداقل تو زندگی من یه جو معرفت پیدا می شه، ولی شما... آقا توهان برو پیش همون آهو جونت، من اصلا حسی به شما ندارم که بخوام به خاطرتون گریه کنم! پس بفرمایید. خداحافظ شما.


تو ایینه به خودم خیره شدم بودم .
احساس می کردم دلم بد خنک شده . نمی ذاشتم هر دری وری که می خواد بگه .
لیاقتش اهو بود .
اره منم احمقم که عاشق همچین ادمی شدم ولی می تونستم ریشه ی این عشق و بسوزونم . هرکاری می کردم تا دیگه این عوضی رو دوست نداشته باشم .
من ادم بودم . برای خودم شخصیت داشتم . نمی ذاشتم هر بی سروپایی که از کنارم رد میشه یه غرورم جفتک بندازه و بره .
لبخند کوچیکی رو لبم جا خوش کرده بود که نمی تونستم به هیچ وجه از بین ببرم .
حسابی جیگرم حال اومده بود .
یعنی الان بیدار بود؟
نمی دونم . دلم می خواست با یکی حرف بزنم ولی .........
کجا می تونستم پیداش کنم؟من که ادرسی ازش نداشتم
گلیا خل شدی ؟با اون چیکار داری اخه ؟
برو با تارا حرف بزن برو پیش نرگس حتما باید بری پیش اون ؟
اره .می خوام باهاش حرف بزنم . اونم مثل منه .زخم خورده است . حالم و درک میکنه .
گلیا ساعت 7 صبح .از کجا می خوای پیداش کنی؟
نمی دونم .ولی می تونم . باید پیداش کنم . می خوام خودم و پیش یه نفر خالی کنم
مگه ادم قحطه ؟
اههههههه ولم کن دیگه . می خوام برم پیشش . اون حالم و درک میکنه
مانتومو پوشیدم و شالم و برداشتم . رفتم توی سالن .
توهان نبود . بهتر
ریخت نحسش و نمی دیدم راحت تر بودم .
شال و سرم کردم . رفتم تو حیاط .
این وقت روز که تاکسی پیدا نمی شد .
به جهنم .تا یه جایی رو پیاده می رفتم .
از در خونه رفتم بیرون و با سرعت رفتم سمت خیابون .
............................................
به اپارتمان سفیدی که روبروم بود نگاه کردم .
ادرسش به هزار زور و ضرب از منشی شرکت گرفته بودم .
زنگ چهارم بود دیگه ؟اره
دستم و بالا بردم , خدایا یعنی کاره درستی می کنم ؟
چشمام و بستم . زنگ و فشار دادم
چند لحظه بعد صدای خواب الودش و شنیدم :
کیه ؟
معلوم بود چشماش و بسته که نمی تونه من و ببینه
اروم خندیدم و گفتم :
سلام . گلیام.
_چی ؟ خانوم امیدی اینجا چیکار می کنید ؟
_میشه .............
_الان میام پایین
وا .یجور گفت انگار می خواستم بخورمش . دیوانه
چند ثانیه بعد در باز شد و شهریار با قیافه ی متعجبی بهم نگاه می کرد


_سلام .
_شما .......شما اینجا ...........اینجا اونم این وقت صبح چیکار می کنید ؟
_خوب اومدم پسرعموی شوهرم و ببینم .اشکالی داره ؟
_کاری دارین با من ؟
_بله . ببخشید مزاحم شدم ولی کار داشتم .
_خوب بفرمایید .
_اینجا ؟
_اینجا مگه چطوریه ؟
_شهریار خان میشه بریم بالا ؟
_بالا ؟تو خونه ؟
خندیدم. این چرا اینطوری می کرد ؟
_خوب اگه می خواین بریم رو پشت بوم . ها؟ چطوری؟
_ها ؟نه نه بفرمایید
اروم از دم در رفت کنار و گذاشت رد شم
رفتم تو و به پله ها نگاه کردم .
حال نداشتم این همه پله رو پیاده برم یرسع رفتم سمت اسانسور .
به شهریار که انگار مونده بود چیکار می خواد بکنه نگاه کردم و گفتم :
بیاین دیگه .
_ااااااااا چیزه . شما با اسانسور برو من خودم با پله میام .
من میگم این خانواده کلا یه تختشون کمه دروغ نمی گم .
اینم که مثل توهان خل و چل بود .
اروم گفتم :
هرجور راحتین . در اسانسور و بستم . کلید طبقه ی چهارم . زدم .
بعد از 10 ثانیه رسیدم و رفتم سمت واحد 5 .
در باز بود . پس به احتمال زیاد شهریار زودتر رسیده بود . بابا دمش گرم .
بدون اینکه در بزنم اروم رفتم تو .
شهریار داشت بشقابای رو میز و بر می داشت .
با صدای بلندی گفتم :
زحمت نکشید .
بهم نگاهی کرد و گفت :
بفرمایید بشینید من الان میام .
به دورو برم نگاه کردم . ماشالله بهم ریخته برای یه دیقه اش بود .
شلوار یه گوشه ,دمپایی رو میز ناهار خوری ,خاک گلدون ریخته بود رو زمین .
شتر با بارش گم می شد .
سعی می کردم پام رو وسایلی که رو زمین ریخته بود نره .
اروم رفتم سمت مبل خاکستری رنگ و روش نشستم .
یه دفعه چنان جیغی کشیدم که فکر کنم 10 تا کوچه اونورتر از خواب بیدار شدن .
شهریار با سرعت نور اومد سمتم و گفت :
چس شد ؟
سوزنی که رو مبل بود و برداشتم و گفتم :


_هیچی. فقط یه سوزن رفت تو پام
_من معذرت می خوام . اینجا خیلی نامرتبه .چند روزه خدمتکار مرخصی گرفته و اینجا اینطوری شده .
_عیبی نداره . بفرمایید بشینید . البته اگه پای خودتون سوراخ نمیشه .
خنده ی عصبی کرد . گفت :
من برم براتون یه قهوه بیارم .الان میام .
_نه لازم نیست
_الان میام .
دوباره سریع رفت تو اشپزخونه .
به خونه نگاه کردم . اگه این اشغالا رو جمع می کردن خونه ی قشنگی می شد .
صدای شکستن یه چیزی باعث شد دوباره از جام بپرم و سریع برم تو اشپرخونه
به شهریار که داشت سعی می کرد خورده شیشه هارو جمع کنه نگاه کردم .
با صدای بلندی گفتم :
من اومدم خواستگاری شما ؟
داد کشید :
چی ؟
_خوب اخه چرا انقدر استرس دارین . جدی انگار اومدم خواستگاریتون . به خدا من لولو نیستما همون گلیایی ام که تو کافه باهم حرف می زدیم
_ببخشید تورو خدا . نمی دونم چرا اینطوری شدم . یعنی تعجب کردم که این موقع روز اومدین اینجا .اونم با اخلاق توهان .
_اومدم حرف بزنیم .اگه اشکالی نداره .
_بذارین یه قهوه دیگه .........
_نه نه لازم نکرده . اگه اجازه بدین خودم درست می کنم به دونه هم به شما میدم .
_خیلی ممنون
پودر قهوه رو از رو کابینت برداشتم و شروع کردم به درست کردن دوتا فنجون قهوه .
شهریار با لحن عجیبی گفت :
حتما می خواین در رابطه با اهو سوال بپرسین دیگه .
_یه جورایی اره .
_خوب من در خدمتم .
_اون اول که با اهو دوست شده بودین ,اون پاک بود ؟نجیب بود ؟
_فکر نمی کنم . نمی خوام تهمت بزنم ولی یجورایی میگم نه .
_خوب یادمه یه دفعه رفتم دمه دانشگاه تا ببرمش بیرون باهم بگریدم
داشت با سه تا پسر حرف می زد .
ببینین من مثل توهان متعصب نیستم . برام مهم نبود که دوستایی داشته که پسر بودن فکر می کردم در حده دوست معمولی هستن ولی اونا هم دوست پسرای اهو بودن و همگی عاشق و شفته ی اون . همه فکر می کردن اهو بالاخره ماله خودشون میشه .
می دونی من این وسط اشتباهی رو کردم که از بقه بدتر بود .اگه اون شب به خواسته اش تن نمی دادم شاید الان توهان انقدر ازم نفرت نداشت