چند لحظه ساکت شد و یه دفعه گفت :
یه چیزی بپرسم ؟
_البته .
_توهان و دوست داری یا نه ؟
_برا چی همچین سوالی می پرسین ؟
_چون برام جالبه . می دونی از همون دوران بچگی دخترا برا توهان له له نمی زدن . اون همه چیز داشت . پول ,قیافه ,هیکل و خیلی چیزای دیگه . برام جالبه که دختری مثل تو نظرش و جلب کرده .
_مگه من چطوری ام؟
_ببین نمی خوام بهت توهین کنم یا شخصیتت و زیره سوال ببرم یا حتی صورتتو ولی می دونی همیشه توهان دخترایی رو دوست داشت که جذاب خیل خاص باشن .مثل اهو
تو خیلی خوشگلی ولی ..........
_خودم می دونم . در حده اهو نیستم
_ولی تو از اهو بهتری .
با تعجب به شهریار نگاه کردم . با مهربونی بهم خیره شده بود . چرا می گفت من بهترم؟
به نظرم دلیلی هم نداشت که دروغ بگه پس حتما از ته دل گفته بود دیگه .
_چرا من بهترم ؟
_همه چیز زیبایی نیست . خیلی ها خودشون و پشت زیبایی قایم می کنن .
توام خوشگلی .شاید در حده اهو نه ولی بازم خیلی خوش قیافه ای . در ضمن تو چیزایی داری که اهو یک صدمشم نداشته . مثل نجابت خانومی صداقت و......
_ممنون .اینقدرم که میگین خوب نیستم
_من یه نفرم خوب؟ اگه نمی خوای شهریار صدام کنی باشه بگو شهریار خان ولی لطفا جمع نبند .
_باشه .
قهوه هارو برداشتم و روی میز گذاشتم
اروم یه ذره قهوه ام و مزه مزه کردم و به شهریار خیره شدم .
_شهریار خان شما چیزی در رابطه با سیامک می دونید ؟
_می خوای معشوقه ی کسی که عاشقش بودم و نشناسم ؟
من قبل از توهان در رابطه با سیامک فهمیدم . یجورایی اومدن توهان چند روز زودتر تقصیره من بود .
نقشه کشیده بودم تا چهره ی واقعی اهو رو بهش نشون بدم .
_واقعا ؟
_پس فکر کردی براچی همون چند کلمه رو باهام حرف میزنه ؟
برای اینکه فکر می کنه بهش لطف کردم .
_یه سوال شخصی بپرسم ؟
_بله بفرمایید
_الا زنی تو زندگیتون هست ؟
_گفتم جمع نبند
_چشم . حالا جواب بده .
_وقتی می دونی هست چرا می پرسی ؟
_تارا رو خیلی دوست داری ؟
_اگه بگم خیلی شاید کم باشه . اون بود که بهم یه زندگیه دوباره داد

اگه تارا نبود شاید الان تو قبرستون بودم .


_فکر کنم تارا هم خیلی تورو دوست داشته باشه .
_نمی دونم .خدا کنه . اون از نظره من فرشته است . راستی یه سوال توهان می دونه الان اینجایی؟
_خودت چی فکر می کنی؟
_خوب مسلما نه .چون اگه می دونست احتمال 90 درصد هم من مرده بودم هم تو
باهم زدیم زیره خنده .
حالا دیگه کاملا به شهریار اعتماد داشتم . دوسش داشتم .مثل طاها . اون اصلا بد نبود . خیلی هم خوب بود .
یه دفعه از جاش بلند شد و گفت :
ببخشید الان برمی گردم .
_عیبی نداره .
صدای گوشیم باعث شد سریع کیفم و از رو میز بردارم وگوشیم و از توش در بیارم .
توهان بود . باید حدس می زدم .
به ساعت نگاه کردم . نه و نیم بود .
دو ساعت و نیم بود که بیرون بودم .
_پوففففففففففف.
حتما می خواست دوباره اذیتم کنه .
جواب دادم :
الو ؟
_کدوم قبرستونی هستی ؟
گوشی و از گوشم فاصله دادم . گفتم :
داد نزن دیوانه . پرده گوشم پاره شد خوب . احمق ؟
_گلیا من و عصبی تر از اینی که هستم نکنا . بگو کدوم جهنم دره ای هستی .
دقیقا همون دیقه شهریار اومد تو اشپرخونه و گفت :
راستی گلیا می دونستی ........
با تعجب به گوشیم نگاه کرد .
صدای داد توهان باعث شد چهار ستون بدنم بلرزه :
خونه ی اون کثافت چه غلطی می کنی؟
سریع تماس و قطع کردم و به شهریار نگاه کردم .
_یا خدا . زلزله در راه است .
_چیکار کنم من ؟
_بهتره تا عصبانی تر از اینی که هست نشده بری خونه .
سریع از جام بلند شدم . رفتم سمت در .
_گلیا نرو .
_چرا نرم ؟این الان من و می کشه خوب .
_صبر کن لباس بپوشم خودم می رسونمت .
_چی ؟می خوای خون به پا بشه ؟
_نخیر می خوام خوب به پا نشه . اگه نیام خونتو ریخته .من این روانی رو میشناسم صبر کن برم لباس بپوشم


از استرس ناخونام و به کف دستم فشار می دادم .
شهریار اروم خندید و گفت :
اروم باش بابا چته ؟نترس تا وقتی من باشم کاریت نداره . در ضمن تو که کاری نکردی .کردی؟پس الکی خودت و عذاب نده
می خواستم .می خواستم بهش فکر نکنم . می خواستم اروم باشم ولی جدا از توهان می ترسیدم از کتک هاش وحشت داشتم .می دونستم اگه دیوونه بشه کارم تمومه
هرچی به خونه نزدیک تر می شدیم دل شوره ام بیشتر می شد
مثلا می خواست چه غلطی کنه ؟
من کاری نکرده بودم
پس غلط می کرد بخواد اذیتم کنه . با این حرفا سعی می کردم به خودم دلداری بدم
ولی دریغ از یکم امیدواری .تنها امیدی که داشتم شهریار بود .
از ترس دستام می لرزید
بالاخره رسیدیم .
با ترس به شهریار نگاه کردم .
لبخندی زدو گفت :
اروم باش . نترس کارین داره . تو کاری نکردی . هیچی اشتباهی از تو سر نزده .قول میدم کاریت نداشته باشه .
اروم از ماشین اومدم پایین .حتی منتظر نموندم که شهریار در و برام باز کنه .
زانوام داشتن می لرزیدن نمی تونستم درست راه برم
پشت شهریار ایستاده بودم .
می دونستم کتک رو خوردم .
غلط می کنه به من دست بزنه مگه چیکاره ی من بود ؟ گلیا خودت و جمع کن
خجالت بکش . داری مثل بچه ها رفتار می کنی
غرورت کو ؟
همونی که باهاش توهان و زمین زدی ؟
اون هیچ کاریت نمی تونه داشته باشه . اون خودش گفته که هیچ کدوم نباید تو کارای اون یکی دخالت کنن
با این حرفا قلبم یه ذره اروم گرفت بود
شهریار زنگ در و زد
به ثانیه نکشید که توهان اومد و با چشمای سرخش بهم نگاه می کرد


حس می کردم هر لحظه امکان داره بهم حمله کنه
نگاهش و از روری صورت من برداشت و به شهریار که با خونسردی بهش خیره شده بود نگاه کرد
دستش مشت شده بود
شهریار همون لحظه گفت :
لازم نیست مثل دراکولا نگام کنی . ببین توهان می دونی تارا رو بیشتر از جونم دوست دارم پس الکی این بنده خدا رو اذیت نکن
فقط چندتا سوال ازم پرسید . تابحال یه بار بد به زنت نگاه نکردم .
حالاهم برو تو .
با ترس پشت شهریار قایم شده بودم
شهریار لبخندی بهم زد و گفت :
اگه سوالی موند در خدمتم
به توهان نگاه کردم با خشم گفت :
برو تو
_توها...........
_برو تو
سرم و برای شهریار تکون دادم . رفتم داخل خونه . خدا کنه دعوا نکنن .
سریع رفتم تو سالن و شالم و از رو سرم برداشتم .
صدای در باعث شد به توهان که با خشم بهم زل زده بود نگاه کنم .
با عصبانیت گفتم :
چته ؟چه مرگته ؟ مگه ادم ندیدی؟
_خیلی کثافتی مثل بقیه .
_اره منم کثافتم ولی به به گرده پای عشقت نمیرسم.
_خفه میشی یا خفت کنم ؟
_تو غلط می کنی. سگ کی باشی ؟
_گلیا دهنت و ببند .
_اگه نبندم ؟
یقه ی مانتوم و گرفت و چسبوندتم به دیوار .
ترسیده بودم ولی جیک نمی زدم

- چی زر زر کردی تو؟
- ولم کن عوضی!
- وقتی کاری کردم که حالیت بشه من شوهرتم، اون وقت می فهمی که نباید سر به سر من بذاری!
- مثلا می خوای چه غلطی بکنی؟
- الان می فهمی خانوم کوچولو!
یه قدم اومد طرفم. نه، خدایا نه! می خواستم نشون بدم که نترسیدم، ولی می دونستم چشمام همه چیز رو لو می دن. سرم رو چسبوند به دیوار و خیره شد به چشمام. از چشماش آتیش بیرون می زد. دست و پا می زدم. نمی خواستم؛ این دفعه برام لذتی نداشت! حس می کردم قراره بهم تعرض بشه. برای یه لحظه لباش رو آورد جلوی صورتم اما سریع رفت عقب. دوباره اومد نزدیک و بعد از چند ثانیه رفت عقب. محکم با مشت می کوبیدم به سینش. پوزخندی زد و گفت:
- بزن، هر چقدر دلت می خواد بزن! می خوای جیغ بکش. هرکاری دلت می خواد بکن! امروز از دست من خلاص نمی شی، مطمئن باش!
دستش رو گذاشت روی صورتم. حس مرگ داشتم. بلند جیغ کشیدم. فقط خندید. دوباره لباش رو آورد جلو و شروع کرد. سعی می کردم ازش جدا شم ولی در مقابل هیکل گندش هیچ شانسی نداشتم! دیگه چاره ای نمونده بود، باید غرورم رو می شکستم:
- توهان تو رو خدا، التماس می کنم ولم کن. توهان تو قول دادی!
- حالا کی غلط می کنه؟
- من، من! توهان ولم کن، تو رو جان مادرت ولم کن!
یه دفعه افتادم روی زمین. ولم کرده بود! خدایا شکرت

بغض گلومو فشار می داد . نزدیک بود . نزدیک بود بدبخت بشم .
بولیز بالا رفته ام و پایین کشیدم . به توهان که با عصبانیت تو سالن راه می رفت نگاه کردم
داد کشید :
به خدا قسم به قران قسم به خاک مادرم قسم فقط یک باره دیگه طرف شهریار بری کاری می کنم زمین و زمان به حالت گریه کنن
گلیا من اعصاب ندارم .
دیوونم . قاطی دارم .
اعصاب من و بهم نریز . یهو دیدی ناکارت کردم بدبخت شدیا .
این کارامو به عشق تشبیه نکن چون بعدا خودت ضایه میشی ولی به جان تارا قسم طرف شهریار بری گردنت و می شکنم
مفهمومه ؟
فقط سرم . تکون دادم . اگه حرف می زدم بغضم سر باز می کرد
دلم می خواست از خدا گله کنم .
گله کنم که چرا همه ی بدبختی های عالم . رو سره من خراب می کنه
بابا منم ادمم . احساس دارم
دیگه بسمه . هرکی یه ظرفیتی داره . بابا والا به لا دیگه جا ندارم
تا خرخره تو بدبختی ام .
مگه من چیکار کردم ؟ ده لامصب کفر گفتم ؟ گناه کردم ؟ من که ازارم به یه مورچه ام نمیرسه
من که همیشه به همه کمک می کنم
من که پول شامه خودم و می دادم به بچه های بدبخت تر از خودم ؟
مامان کجایی که گلیات داره نابود میشه ؟
دیگه طاقت ندارم . دیگه بریدم
دیگه خسته ام .
به دیوار روبروم زل زده بودم . خدایا چی به دست میاری که من و زجر میدی ؟
می خوای بمیرم ؟
بابا خوب بکش راحتم کن دیگه .چرا عذاب میدی ؟


سرم رو بالشتم بود .
دو هفته گذشته بود . دو هفته از اون روزه کذایی گذشته بود
دوهفته که هیچ اتفاقی توش نیفتاد .
دیگه به ندرت توهان و می دیدم . به زور از تو اتاقم بیرون می اومدم
اگه توهان مجبورم نمی کرد برای غذا خوردنم بیرون نمی رفتم . به تلفنای نرگس و خشایارم جواب نمی دادم
از زندگی بریده بودم .
دیگه زندگی برام هیچ چیزه قشنگی نداشت . دوباره شده بود مثل دوران بچگیم
تنها تفاوتش این بود که اون موقع پول نداشتم الان انقدر دارم که حالم داره ازش بهم می خوره .
چند دفعه تارا اومده بود تا ببینتم اما به توهان گفتم که بگه خوابم .
دیگه همه فهمیده بودن یه مرگیم هست ولی چه مرگی ...........
خودمم نمی دونستم . نمی دونستم چمه . من که می خواستم از توهان دور بشم
حالا شدم .پس دیگه ناراحتیم برا چی بود
خرس عروسکی کوچیکی رو که داشتم و محکم بغل کرده بودم .
این روزا واقعا دیوونه شده بودم .
با این خرس حرف می زدم و درد و دل می کردم .
گاهی اوقات فکر می کردم توهان پشت در ایستاده و به حرفام گوش میکنه ولی بعدش یادم میفتاد که من اندازه ی ارزنم برای توهان ارزش ندارم
صدای در اومد .دوباره اومده بود .
اومده بود تا عذابم بده .
در و محکم کوبید و داد کشید :
گلیا گلیا باز کن . گلیا
_گمشو نمی خوام . حالم ازت بهم می خوره .
_گلیا باز کن .تورو خدا باید بیریم بیمارستان
_برا اهو اتفاقی افتاده ؟خوئب به جهنم .به من چه ؟
_گلیا خشایار.......
دیگه باقیه حرفاش و نشنیدم .
خشایار ؟
خشایار کی بود ؟
خشایار ؟داداشم ؟
اره داداشم بود .
داداشم چش شده بود .
سریع از جام بلند شدم و در اتاق و باز کردم
توهان به صورت گرفته جلوم ایستاده بود


_خشایار چی شده ؟
_گلیا ؟
صداش بغض داشت . ترسیدم . تمام بدنم لرزید . نه خدایا نه
داد کشیدم :
لال مونی گرفتی ؟حرف بزن .خشایار چی ؟
_گلیا برو حاضر شو . برو می خوایم بریم بیمارستان
کوبیدم تو سینش داد کشیدم تکون نخورد
گریه ام گرفته بود
داد کشیدم :
توهان بگو . بگو داداشم خوبه . بگو یه افتاق خوب افتاده . بگو .حرف بزن عوضی
_گلیا بیا حاضر شو . بیا فدات بشم . بیا عزیزه من . بیا بریم نرگس بهت احتیاج داره
_توهان بگو چی شده ؟التماس می کنم ؟تورو روح مادرت تورو به مقدساتت بگو
توهان مانتو رو به زور تنم کرد و شال و انداخت رو سرم . گفت :
بیا فدات شم . بیا خانوم من . بیا بریم . بیا
حتی حرف نمی زدم .فقط می خندیدم .
چیزی نشده بود که .
توهان می خواست باهام شوخی کنه .
اره داداشم الان تو خونه منتظره منه که برم اونجا و بهم بخنده
اره داداشی من خوب .من و تنها نمی ذاره بره
می دونم که نمیره
سواره ماشین شدم . به روبروم زل زدم .
با صدای پر از خنده گفتم :
شوخی باحالی بود توهان . کلی خندیدم
نمی فهمیدم دارم می خندم یا گریه می کنم
یه دفعه داد کشیدم :
داداشم چی شده ؟ حرف بزن ,حرف بزن توهان . بگو
فرمون ماشین و تکون می دادم و مثل دیوونه ها داد می زدم


یهو فرمون و ول کردم و دستام و گرفتم جلو صورتم و گریه کردم .
بلند بلند زجه می زدم .
خشایار و صدا می زدم . خشایار چیزیش نشده بود من می دونم
دوباره شروع کردم به خندیدم
حالم بد بود . نزدیک بود تشنج کنم .
توهان با صدای خش داری داد کشید :
گلیا ؟عزیزه دلم ؟چت شده ؟ نترس فدات بشم .من ابینحام الان می رسیم
ای خدا چه غلطی کردما .
گلیا اروم باش . نفس بکش گلیا
بیچاره یه چشمش به خیابون بود و یه چشمش به من .
نفسم بالا نمی اومد . نمی تونستم درست نفس بکشم .
دستم و گذاشتم رو گلوم .
با صدای خفه ای گفتم :
تو ...........توها
یه دفعه ماشین ایستاد .
توهان اومد سمت من و تند بلندم کرد . نفسم بالا نمی اومد .
مرگ و با چشمای خودم می دیدم
فقط اخرین لحظه داده توهان و شنیدم :
دکتر؟دکتره این خراب شده کجاست ؟ دکتر زنم .
گلیااااااا
................................
به دورو برم نگاه کردم .
چرا همه جا سفید بود ؟ اخ جون یعنی من مرده بودم ؟
خدایا بالاخره من و بردی پیش مامانم ؟
مامان ؟مامان کجایی ؟
حرکت یه ادمی رو حس کردم .
سرم و تکون دادم و به طاها که با لباس مشکی کنارم ایستاده بود نگاه کردم .
اگه من مردم .پس طاها اینجا چیکار می کرد ؟
_گلیا ؟گلیا خوبی ؟شکرت خدا . خدا نوکریت و می کنم . شکرت . یا فاطمه ی زهرا شکرت .
به ریشای بلندش نگاه کردم . چرا طاها این شکلی شذه بود ؟


سعی کردم صداش کنم .
_طا .......
_جان طاها . طاها بمیره الهی .بگو خواهری . بگو عزیزه دلم
_چی .................
_اروم باش گلیا . اروم باش عزیزه من .اروم باش . همه چی خوبه . همه چی درسته
چشمام و بستم و دوباره خوابیدم
چقدر خسته بودم .
_سلام
_سلام دختره گلم
_مامان ؟
_جان دلم ؟
_مامان منم بیام پیشت ؟
_نه مامان جان .تو باید بمونی . تو هنوز وقت داری تا خوشبخت شی
_مامان ؟
_مادر فدات بشه .جانم ؟
_چرا خشایار اومده پیشت ؟منم بیام دیگه
_حسودی نکن مامان .توام یه روزی میای
_مامان بذار بیام . مامان باهات قهرم که خشایار و بردی .
_گلیا .اسمت و من گذاشتم چون تو مثل گلی . مثل گل پاک لطیف نرم .
گلا باید زندگی کنن .توام گلی پس زندگی کن مامان . بجنگ برای خودت
_مامان ؟
_جانم ؟
_به خشایار بگو خیلی دوسش دارم
_ خودش می دونه مامان . اونم تورو دوست داره .
_مامان شمارم خیلی دوست دارم .
_برو دختر . برو که منتظرن . من و خشایار منتظرتیم .
ولی اول باید خوشبخت بشی .
به مامان قول میدی بجنگی ؟ قول میدی بخاطر عشقت شکست نخوری؟
_قول می دم مامان . قول قول قول


به دورو برم نگاه کردم .
طاها و توهان کناره هم ایستاده بودن و اروم باهم حرف می زدن .
هر دوشون غمگین بودن .
بغض گلوی هردوشون و فشار می داد
به نرگس نگاه کردم . جیغ می کشید .
خاک های روی زمین و به سرش می زد و خشایار و صدا می کرد .
به تارا و اذر جون نگاه کردم .اروم گریه می کردن .
من چیکار می کردم ؟
واقعا داشتم چیکار می کردم ؟
به لباسم نگاه کردم . چه رنگ مسخره ای مشکیه مشکی . سرتاپا مشکی .
چرا گریه نمی کردم ؟
چرا باید گریه می کردم ؟
مگه اینجا چه خبر بود ؟ خشایار کو ؟
چرا مردا صلوات می فرستادن و زنا گریه می کردن ؟
اینجا چه خبر بود ؟
داداشم چی شده بود ؟ تصادف کرده بود ؟
با چی ؟
ما ماشین ؟
بمیدم الهی الان تو بیمارستان اره ؟
می خوام برم پیشش . من چرا اینجام ؟
داداشم حالش بده . من برای چی اینجام ؟ داداشم کو ؟
چرا دوره عکس داداشم روبان سیاه کشیده بودن ؟
داداش من که اقا بود . براچی سیاه ؟
برا داداش من باید قرمز می زدن . شاگرد اول شده بود ؟
نه شاید فوق لیسانسشو گرفته بود ؟
نه نه عروسیش بود ؟
اگه عروسی بود چرا اینا همه گریه می کنن ؟
اینا دیوونن . ولشون کن .
رفتم سمت توهان .
استینش و گرفتم و گفتم :
من و ببر بیمارستان .
سریع برگشت طرفم و گفت :
حالت بده عزیزم ؟
_نه ببر بیمارستان پیش داداشم .
نگاهی به طاها کرد و گفت :
باشه عزیزه دلم می برمت . می برمت پیش خشایار


طاها با چشمای غمگینش بهم زل زده بودم .
رفتم کنارش و گفتم :
چیه چی شده ؟طاها چرا انقدر ناراحتی ؟تو نمیای بریم عیادت خشایار ؟
_چرا میام .میام باهم میریم پیشش .
_طاها؟
_جانم ؟
_میگم چرا همه دارن گریه می کنن ؟ چرا نرگس اینطوری جیغ میکشه ؟چی شده طاها؟
_هیچی عزیزم . هیچی نشده .
_طاها نرگس اینطوری گریه می کنه من ناراحت میشم . بهش بگو گریه نکنه .
طاها سرشو برد بالا و به توهان نگاه کرد .
توهان اومد طرفم و از پشت بغلم کرد و رو به طاها گفت:
برو پیش نرگس خانوم . حامله ام هستن ممکنه حالشون بد بشه من مراقب گلیا هستم .
طاها زیره لب ممنونی گفت و رفت سمت نرگس .
اروم از زیمن بلند کرد و بردتش طرف ماشین .
به توهان نگاه کردم و گفتم :
توهان ؟
_جان توهان ؟
_میگم بریم دیگه . دلم برا داداشم تنگ شده .
بی اختیار بغض کرده بودم . لبام می لرزید . داغی اشکام و رو صورتم حس می کردم
توهان لبخند ارومی زد و اشکام و با دستش پاک کرد و گفت :
چشم .می برمت ولی شرط داره .
با گریه گفتم :
هرکاری بگی می کنم . من و ببر پیش داداشم .
_باید اول بریم خونه یه غذای خوشمزه بخوری و یکم استراحت کنی بعد می برمت پیش خشایار .
_نه گشنم نیست خسته ام نیستم بریم پیشش.
_هروقت غذا خوردی و استراحت کردی میریم .
_باشه .هرچی تو بگی .
_افرین دختره خوب . پس برو تو ماشین تا منم بیام .
_چشم .
با کمک توهان رفتم تو ماشینش نشستم .
طاها بعد از دو دیقه اومد کنارم نشست و دستم و گرفت و گفت :
خوبی خواهری ؟
_من خوبم . نرگس خوبه ؟
_خوابید عزیزم .
_طاها نرگس نمیاد بریم پیش خشایار ؟
_نرگس خسته است . بهتره با خودمون نبریمش .
_طاها خیلی خوبه که من دارم عمه میشم نه ؟خشایارم خیلی خوشحاله داره بابا میشه
توام خوشحالی که قراره عمو بشی؟
_معلومه که خوشحالم . فعلا تو دراز بکش بخواب .نتا بعد بریم پیش داداشی خوبه ؟
_چشم .
_افرین عزیزم . بخواب خواهری
اروم پیشونیمو بوسید و از ماشین رفت بیرون .
سرم و تکیه دادم به پشتی ماشین و زیره لب گفتم :
میام پیشت داداشی . زود میام


صدای توهان تو گوشم پیچید :
گلیا خانوم ؟خانومی پاشو . پاشو رسیدیم
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
اومدیم پیش خشایار؟
خندید و گفت :
شرطمون یادت نرفته که اول غذا و استراحت بعد خشایار
لب و لوچه ام اویزون شد .می خواستم برم پیش خشایار
انگار نمی فهمیدم اون دیگه نیست . نمی فهمیدم یا نمی خواستم بفهمم ؟
مگه اصلا خشایار نیست؟خشایار تو بیمارستان منتظره من .
اره من باید می رفتم پیشش .
اروم از ماشین اومدم بیرون و رفتم داخل خونه .
یه راست رفتم تو اتاقم .
می دونستم هروقت غذا حاضر بشه توهان صدام می کنه
رو تختم نشستم و فکر کردم که یه سوپ خوشمزه برا خشایار درست کنم تا زود خوب بشه .
صدای در اومد حتما یکی اومده بود تو .
صدای تارا رو تشخیص دادم . داشت با توهان حرف می زد .
ای بابا اینا هم که ناراحت بودن . چرا امروز همه حالشون بد بود ؟
تا خواستم برم بیرون صدای توهان باعث شد سره جام خشکم بزنه :
اره دکتر گفته به علت فشار عصبی که روش هست یه قسمت از خاطره هایی که ازش نفرت داره رو فراموش کرده .
_یعنی مرگ خشایار و باور نداره ؟
_نه وفکر می کنه ............
مرگ خشایار ؟
مرگ خشایار ؟
مرگ خشایار ؟
چی میگن اینا ؟خشایار نمرده
خشایار داداش منه . اون زندست .پیش من می مونه .
در اتاق و باز کردم و به توهان خیره شدم .
با نگرانی بهم نگاه می کرد .
تارا با لحن مهربونی گفت :
گلیا جان خوبی؟
داد کشیدم :
خفه شو .داداش من نمرده . تو بیمارستان . فقط تصادف کرده
داداشه من زندست